اجتماع و سیاست

پست مدرنیسم و اسلام

**نوشته شده توسط ناصرعلی رحمانی/دانش پژوه دکترای فقه سیاسی/فصلنامه سخن صبا/شماره اول/1389**. **ارسال شده در** اجتماع و سیاست

چکیده

پست مدرنیسم به مثابه یک پیکره پیچیده, مبهم و چند چهره, یک جریان پر نفوذ و قدرتمند فرهنگی, سیاسی و روشنفکری است که, افکار انتقادی و نسبی گرایانه متفکرانی مثل: دکارت, هیوم, کانت, نیچه و... زمینه تحقق و رشد آن را فراهم نمودند. بنابراین, مسئله ای اساسی این است که ماهیت واقعی پست مدرنیسم چیست؟ و با اسلام چه رابطه دارد؟ این نوشتار, با توصیف و تحلیل ماهیت اندیشه پست مدرنیسم و تبیین ویژگی ها و مهمترین اصول و مؤلفه های آن, اندیشه های میشل فوکو به عنوان پرآوازه ترین متفکر و نظــریه پرداز این نحله را به منظور دستیابی به پاسخ مسئله, مهم یافته است. از این رو, عمده ترین مضامینی عرصه ی فعـالیــت های فکری او را که عبارتند از: حقیقت, قدرت و خود (= علم، سیاست و اخلاق)، مورد تبیین و تحلیل قرار داده است. در مجموع, به این نتیجه دست یافته است که پسامدرنیسم با ویژگی های مانند خـرد ستیـزی, جوهر ستیزی, نفی روایت های کلی و کلان نگر, تکثرگرایی, پذیرش فرهنگ های محلی و بومی و... یک جریان فکری و رویکرد انتقادی است که وضعیت مدرن و مؤلفه های آن را زیر سئوال می برد. پست مدرنیسم با این ویژگی ها و مؤلفه ها هرگز نمی تواند با ادیان توحیدی به خصوص دین جاوید و جهان شمول اسلام که دارای جوهر ثابت, روایت های کلی و فراگیر است هم خوانی داشته باشد.

کلید واژه ها: پست مدرنیسم، دین, مبانی، حقیقت، قدرت، اخلاق.

مقدمه

فهم و درک درست ماهیت پست مدرنیسم و دیدگاه های اندیشمندان این نحله فکری, به دلیل ابهامات و پیچیدگی های زیادی که دارد, امر دشواری است و از این جهت، در معرض تفسیرهای گوناگون قرار گرفته است. در جوامع اسلامی دو دیدگاه عمده نسبت به این جریان فکری شکل گرفته است: نظریه ای که پست مدرنیسم را زمینه ساز بازسازی ایده-های مذهبی و بازگشت به ایمان و الزامات دینی تلقـی کرده اند؛ و نظریه ای که آن را به مثابه نابودی دین و ارزش هـا دانسته اند. بنابراین, این پرسش اساسی مطرح می شود که ماهیت واقعی پست مدرنیسم چیست؟ و چه نسبتی می تواند با اسلام داشته باشد؟

این نوشتار در صدد یافتن پاسخ درست این مسئله است و از این رو, به نظر می رسد که از سویی, مفهوم شناسی دقیق پست مدرنیسم, شناسایی زمینه های اجتماعی و فکری و همچنین شاخصه ها و مهمترین مؤلفه های آن امر ضروری است و از سوی دیگر, تمرکز به واکاوی اندیشـه ی یـکی از نـظریه پردازان اصلی این جریان, کمک شایانی در جهت فهم دقیق ماهیت و چیستی اندیشه پسامدرنیسم خواهد نمود.

تعریف پست مدرنیسم (postmodernism)

در واژه و اصطلاح (postmodernism) پیشوند (post) در فارسی عبارت است از «پس», «پسا» و «فرا» و (modernism) یعنی تجدد گرایی و نوگرایی. در نتـیجه postmodernism)) ؛ یعنـی فـرا تـجدد گرایی, فرانوگرایی و پساتجددگرایی.

برخی پست مدرنیسم را این گونه تعریف کرده اند: «پست مدرنیسم اصطلاحی است برای توصیف بعضی از گرایش ها و نظریه ها در زمینه فلسفه, علم, معرفت, سیاست, ادبیات, هنر و خصوصا هنر معماری و...؛ که وجه مشترک همگی آنها در بازتاب و واکنش نسبت به بحران های مدرنیته و در به نقد کشیدن مدرنیسم و آرمان ها و نظریه های کلان آن است».

نویسنده دیگری بعد از اذعان به این نکته که توافق بر سر ماهیت دقیق پست مدرنیسم در بین اندیمشندان امری دشوار و ناممکن است, پست مدرنیسم را به عنوان سبک و روشی برای اندیشیدن در باره جهان معاصر تلقی نموده است که هر کسی آن را به گونه ی خاصی تعریف نموده اند؛ برخی آن را نوعی امر مسلط فرهنگی دانسته اند و برخی دیگر از آن به عنوان مجموعـه ای از جنبش های هنری که در آنها از شیوه نقیـضه-وار بازنمایی خود آگاهانه استـفاده می شود, یاد نموده اند. در هر صورت, پسا مدرن یادآور مفاهیم طنز, گسست, تفاوت, بی تداومی, بازیگوشی, نقیضه, فزون واقعیت و شبیه سازی است. به نزد برخی, پسامدرن تغییری اساسی در هنر بوده که تجربه آوانگارد را به مرزهای جدید رسانده است.

حاتم قادری، پست مدرنیسم را این گونه تعریف نموده است: «پست مدرنیسم, مجموعه ای از تفکرات و نظریه ها در زمینه های علم، معرفت, سیاست، هنر و ادبیات و سرانجام معماری است که شاید با تسامح بتوان وجه مشترک همگی آنها را در نقد مدرنیسم و به چالش خواندن مواضع کلیدی و اساسی مدرنیسم دانست.»

در تعریف دیگری آمده است: «پسامدرنیسم جنبشی فلسفی, فرهنگی و سیاسی است که مشخصه اصلی آن مخالفت با حقایق مطلق, معانی ثابت, و مرجعیت عقل به تعبیر غربی آن است».

در یک نگاه کلی، پست مدرنیسم به مثابه یک پیکره پیچیده, مبهم, متنوع و چند چهره و یک جریان پر نفوذ و قدرتمند فرهنگی, سیاسی و روشنفکری است. ویژگی اساسی آن چالش با علم و عقل مدرنیته و دکترین های جهان مدرن و روایت های کلان آن و نقد و اعتراض به پسامدها و دستاوردهای بحران خیز آن است. پس یکی از شاخصه-های عمده پست مدرنیسم, نقد مدرنیسم و رونمایی از بحران های عصر مدرنیته است.

به طور کلی، اگر بخواهیم عمده ترین فرق و نقطه تمایز سه دوره پیشامدرن, مدرن و پسامدرن را بیابیم, بایستی از تلقی این سه دوره نسبت به «عقل» آگاه باشیم. اساساً نگاه متفاوت انسان ها به این عنصر, آنها را در سه دوره متفاوت قرار می دهد.

دوره پیشامدرن؛ این دوره, عقل را عنصر لازم؛ اما ناکافی می داند و بر عوامل تکمیلی, مثل سنت و تجربه نسل ها و در اندیشه های دینی بر وحی نیز تأکید می شود. (عقل نابسندگی)

دوره مدرن؛ در دوره مدرن عقل (عقل ابزاری) را عنصری لازم، کافی و منبعی لایزال برای نیل به سعادت می شمارد. (عقل بسندگی)

دوره پسامدرن؛ این دوره معمولا با بد بینی تمام به عقل سوژه محور مدرن, آن را به چالش می کشد. پست مدرنیست ها در مقابل عقلانیت مدرن, بر احساس و غرایز آدمی تأکید مـی کنند. (عقل ستیزی)

 

پیشینه پست مدرنیسم

پست مدرنیسم عنوان مکتبی است که در اواخر دهه1970م. مطرح گردید. بعضی از نویسندگان زمان پیدایش آن را دهه آخر قرن 19 و دهه آغازین قرن بیستم دانسته اند. این اصطلاح ابتدا درسال 1917 م. توسط "توس رودلف پانویتس" فیلسوف آلمانی برای توصیف "هیچگرایی" به کار گرفته شد. سپس در سال 1934م. در آثار منتقد ادبی اسپانیایی "فدریکو اونیس" در اشاره به واکنش علیه مدرنیسم ادبی استعمال گردید. درسال 1939م. به وسیله" برنارد ادینگزل" برای به رسمیت شناختن شکل مدرنیسم دنیوی و بازگشت به مذهب، وتوسط "آرنولد توین بی" برای ظهور جامعه توده ای به کار رفت. اما کاربرد این اصطلاح در فلسفه به دهه80 بر می گردد. در سال 1975م. "چارلزجنکز" این اصطلاح را برای معماری به کاربرد که توسط "دنیل بل" در سال 1976م. مورد نقد قرار گرفت.

به هر ترتیب این اصطلاح در دهه اخیر1960 تا 1970 به اوج شهرت رسید و کاربرد عام پیدا کرد و امروزه به عنوان یک مکتب فکری در همه حوزه های معرفتی از قبیل موسیقی، هنر، رمان، فیلم، عكاسی, معماری، ادبیات، فلسفه، انسان شناسی، جامعه شناسی و جغرافیا کاربرد دارد.

پست مدرنیسم، ابتدا در حوزه هنر خصوصاً معماری شکل گرفت؛ سپس به حوزه-های دیگر از قبیل نقد ادبی، فیلم، سینما، نقاشی، سیاست، زبان، جامعه شناسی و...کشیده شد.

هرچند فروید، مارکس و... به نوعی سرآغاز پست مدرنیسم تلقی می گردند؛ اما در حقیقت, تبار پست مدرنیسم به نیچه می رسد که در زمان خودش به خوبی شناخته نشد. ایده اصلی او در جعلی بودن حقایق و نقش قدرت در این زمینه بود که بستر تفکر پست مدرن را ساخت. نیچه، حقیقت ها را آفریده ابر انسان ها، موقتی، کاذب و جعلی می دانست.

در باره ساز و کارهایی که زمینه ساز شکل گیری اندیشه پست مدرن شد، جیانی وایتیمو، چند عامل را بر می شمارد:

1. رسانه ها موجب بطلان قرائت تک خطی غربی ها از تاریخ و باعث پیدایش خطوط تاریخی متکثر در جامعه شد که حقیقت متکثر را در درون جامعه موجب می شود. پسامدرنیسم نیز تکثر حقیقت است.

2. جهانگردان با نگارش آنچه دیده بودند موجب شدند که مردم مغرب زمین با آداب، رسوم، ادبیات و اندیشه های جدید آشنا شوند.

3. استعمارگران درآغاز مشغول توسعه سلطه خود و غارت دیگران بودند اما به تدریج به انتقال گرایش ها ونگرش های گوناگون به غرب پرداختند.

 

زمینه های اجتماعی و فکری تکون پست مدرن

الف) زمینه های اجتماعی

به نظر می رسد پست مدرنیسم یک جنبش فکری و انتقادی است که, در برابر ناکامی ها, بحران های اجتماعی و معرفتی جوامع متجدد و وعده های تحقق نیافته آن, بروز و ظهور یافته است. چه این که, وعده پروژه مدرنیته عبارت بود از پیشرفت همه جانبه, رهایی, آزادی, برابری و رسیدن به آرمانشهر رستگاری و آرامش و امنیت کامل, چیزی که هیچ گاه تحقق نیافت. مدرنیته به رغم کسب توفیق در فراهم نمودن اسباب رفاه و آسایش مردم و گسترش آزادی ها و پیشرفت های علمی و تکنیکی, بحران های عمیقی را در بخـــش های مختلف فلسفی, علمی و عملی به وجود آورد. انسان ها که امید به روزگاری پر از امنیت دوخته بودند با مشاهده تکنولوژی مهیب جنگی, تمام دستاوردهای تاریخ تمدن بشری را بر لبه پرتگاه نابودی دیدند, و این وضعیت زمینه را برای شکل گیری اندیشه های انتقادی پست مدرن فراهم نمود.

ب) زمینه های فکری و فلسفی

شکست فلسفه های پوزیتویستی و بحرانهای بزرگ در علوم, بویژه در تئوریهای علوم اجتماعی و افکار انتقادی و نسبی گرایانه متفکرانی مثل: دکارت, هیوم, کانت, نیچه و... زمینه های فکری جنبش پست مدرنیسم را فراهم نمودند. اندیشمندانی مزبور, با ایجاد رخنه ها و تردید هایی که در بنیان خوشبینانه عقل مدرن انداختند, راه را برای تخریب ها و تحقیر های کنونی پست مدرنیسم نسبت به این عنصر, هموار نمودند.

یک) رنه دکارت (1596-1650)

در ضابطه بنیادی دکارت, آنچه که اهمیت و اصالت دارد ذهن, اندیشه و معناست, نه عین, مورد تفکر و ماده. ذهن پیش از دکارت نقش واقع نمایی را داشت و به عنوان ابزار و آینه مطرح بود؛ اما در فلسفه دکارت واقع نمایی خود را از دست داد و به آن توجه استقلالی گردید.

دکارت با تفکیک میان سوژه (عامل شناسا) و ابژه (متعلق شناسایی) و قرار دادن فلسفه و شناخت را بر «من» و «ذهن», که تأثیرات ژرف و گستـرده ای در فلسفه و حـوزه های دیگر معرفتی ایجاد کرد, موجب ظهور مبانی نوین انسان شناختی شد.

از نظر دکارت, آنچه به طور مستقیم متعلق تجربه حسی قرار می گیرد, تصورات است؛ یعنی علم انسان به صورت مستقیم به تصورات تعلق می گیرد نه به عالم خارج. آنچه شخص می بیند تصویر یا نمادی در درون ذهن اوست که از خارج حکایت می کند, بنابراین، ما چیزهای واقعی را تجربه نمی کنیم. با این ایده دکارت, نظریه مطابقت ارسطویی طرد گردید. ارسطو معتقد بود که صورت ذهنی مطابق با واقع است و در حقیقت, در فلسفه او بازگشت به واقعیت بیش از هر چیز اهمیت داشت. با نظریه دکارت, ذهن هرگز مطابق واقع نیست؛ بلکه نمایندگانی از عالم واقع در ذهن حضور یافته است و صور ذهنی به جای اینکه مطابق واقع باشند, صرفا حاکی از واقعیت خارجی هستند.

در هر صورت, دکارت ذهن انسان را از ذوات و مثل افلاطونی و کلیات خمس ارسطویی، منحرف ساخت و به تجربه گرایی روی آورد. در حقیقت, دکارت سنگ بنای نسبی گرایی را بنا گذاشت؛ زیرا وقتی صور علمی مطابق با واقع نباشد و امور واقعی و خارجی معیار داوری قرار نگیرد, همه امور نسبی می گردد و هر کسی صورت ذهنی خویش را تجربه می نماید, در نتیجه معرفت و شناخت جنبه ای شخصی پیــدا می کند.

دو) دیوید هیوم(1711-1776)

دیوید هیوم، نیز منشاء شناخت را در انطباعات و تأثیرات حسی می دید. هیوم مناسبات و روابطی چون رابطه علت و معلول را محصول نوعی عادت ذهنی غیر قابل توضیح قلمداد کرد، نه یک اصل متافیزیکی و ضروری بین اشیا. بنابراین, اصل علیت که کلیه شناخت ها بر آن استوارند, بیانگر وجود ترتب و پیوستگی واقعی و ضروری میان اشیا نیست؛ بلکه صرفا مولود پیوستـگی آن ها در ذهن بشری است. شکاکیت هیوم, و نفی نظم ضروری در طبیعت, و نفی وجود واقعی «جوهر» توسط او, به وقوع یک بحران معضل ساز فلسفی دامن زد و اصولا می توان هیوم را از جمله متفکرانی در دوره مدرنیته دانست که آرای شکاکانه اش بسترهای شکاکیت افراطی پست مدرن را می گسترانید.

هیوم تجربه گراست و تجربه را مبنای تمام شناختهای عقلی می داند. وی شناخت را بر انطباعات یا داده های بی میانجی حسی استوار می سازد. به عبارت دیگر, هیوم کل معرفت بشری را در دو قسم خلاصه می کند: انطباعات یا برداشت های حسی, که به صورت اولیه و ابتدایی و بی میانجی هستند, و دیگر ایده ها, که از راه تداعی آن بر داشت ها پدید می آیند. اما برای کلیات و انتزاعیات که از مهمترین مفاهیم عقل گرایان است, در طرح هیوم جایگاهی وجود ندارد.

هیوم شبه نابسندگی تجربه را مطرح نمود و گفت: ما نمی توانیم همه چیز را با تجربه محک بزنیم؛ برای این که استقرایی تام ممکن نیست و استقرایی ناقص اعتبار ندارد. پس قطعیت با تجربه قابل اثبات نیست.

سه) امانوئل کانت (1724-1804)

کانت مبتکر مکتب «ایدئالیسم استعلایی» بزرگترین معمار فلسفی مدرنیسم و فیلسوف مدرن است. او انقلاب کپرنیک را در فلسفه ایجاد کرد. کپرنیک هیأت بطلمیوسی را ابطال کرد و هیأت جدید را ایجاد نمود. کانت نیز چنین کاری را انجام داد. قبل از کانت مفروض این بود که در هنگام شناخت, ذهن خود را بزرگ می کند تا جهان خارج را در خود جای بدهد و شناخت ذهنی به دست آید, (معقول اولی, معقول ثانوی و...) ذهن با قوه خیال, خودش را بسط می دهد و کنه اشیاء را درک می کند. کانت گفت بر خلاف تصور گذشته ذهن خود را بزرگ نمی کند بلکه جهان خود را کوچک می نماید و در ذهن جـا می دهد. در منطق ارسطو وحدت عقل, عاقل و معقول و عینیت تصویر و خارج مطرح بود؛ یعنی آنچه در ذهن ماست عین همان خارج است. کانت آمد بین بود و نمود فرق گذاشت. نمودها نمی توانند بودها را بازتاب بدهد. ما در حقیقت, ظاهر پدیده ها را درک می کنیم (فنومن) در این صورت شناخت ما عینی ارسطویی نیست. جانور آفتاب پرست همه رنگ ها را سیاه و سفید و خاکستری می بیند. ما نمی توانیم بودها را بشناسیم بلکه ظواهر و نمودها را می-شناسیم.

کانت هر گونه شناخت از مابعد الطبیعه را از حوزه توانایی عقل بیرون دانست. او با تفکیک میان عالم واقع(عالم آنچنان که هست) و عالم پدیدار(عالم آنچنان که بر ما ظاهر می شود) هر گونه کوشش برای شناخت واقعی و مطابقی از عالم را نافرجام خواند. بدین حساب آنچه ما از عالم خارج دریافت می کنیم حاصل همکاری ذهن و عالم واقع است؛ نه عین عالم واقع. بنابراین, این انسان (سوژه) است که جهان را شکل می دهد. این موضع نیمه شکاکانه کانت را, می توان جزء زمینه سازان شکاکیت های پست مدرنیستی دانست.

با در نظر داشت مطالب فوق می توان گفت که, در دوره رنسانس دکارت فلسفه را از انتزاعیات خارج کرد و وارد تجربیات نمود. بعد هیوم شبهه ایجاد کرد که شناخت تجربی و استقرایی اعتبار ندارد؛ زیرا شما می خواهید از جزئیات به کلیات برسید و حال این که کلیات را نمی توان با جزئیات ناقص شناخت. به بیان دیگر, استقراء تام که اعتبار دارد امکان پذیر نیست؛ اما استقراء ناقص اعتبار ندارد. پس با این حـال ما نمـی توانیم کلیات را درک کنیم.

پاسخ کانت این بود ما ضرورت ها را بر اساس ساختار ذهن خود می شناسیم و ذهن در قالب مقولات دوازده گانه ضروریات را درک می کند. در حقیقت کانت دیدگاه هیوم را به این صورت ترمیم نمود که در عرصه پدیدارها ما با تجربه به قطعیت می رسیم.

در هر صورت, کانت با این که به تساوی و اشتراک همه انسانها در رویت پدیده ها اذعان داشت و از این رو, خودش نسبی گرا نبود؛ اما با فرق گذاشتن بین بودها و نمودها, در واقع, راه رسیدن به حقیقت را بست. پس کانت پایه گذار نسبی گرایی است.

چهار) فریدریش نیچه (۱۸۴۴-1900)

به لحاظ فکری نیچه تأثیر اساسی در زمینه سازی ظهور پسامدرن داشته است. تفکیک حقیقت و واقعیت و فرایند جعل حقیقت به دست فلاسفه در بحث نیچه سر آغاز نسبی-گرایی است.

کانت با فرق گذاشتن بین بود و نمود (نومن و فنومن) و این که اصـولا ما به بـودهـا نمـی رسیم بلکه فقط نمودها را می بینیم, به گونه ای از عالم بود و حقیقت فاصله گرفت. نیچه حتی این نمودها و فنومن ها را می شکند و آن ها را نیز ساختگی می داند. به عبارت دیگر, نیچه تلاش می کند که همان فنومن ها و تجلیات کانت را توضیح بدهد که چگونه به صورت کاذب ساخته می شوند. نیچه توضیح می دهد که چگونه فنومـن ها و ظواهر برای اشخاص مختلف به شیوه های مختلف ساخته می شوند.

بنابراین، می توان چنین جمع بندی نمود که, دکارت نقطه ی انحراف بود که تجربـه-گرایی را مطرح نمود و بعد هیوم با ایجاد شبه نابسندگی تجربه, عدم قطعیت تجربی را نتیجه گرفت در ادامه کانت این انحراف را تشدید کرد و با تفاوت قایل شدن بین نومن و فنومن, فقط قطعیت را در عرصه پدیداری پذیرفت. اما نیچه با اعتقاد به جعل پدیدار ها (ظواهر و نمودها) و طرح آن, نقطه اوج انحراف و بستر ساز نسبی گرایی در دنیای غرب است. نیچه می گوید: همه اشتباه فهمیدند زیرا ظواهر ساخته دست یک گروه است. به عبارت دیگر, نیچه بیان می کند که آنچه را شما به عنوان حقایق می پندارید, حقایق نیستند, ما چیزی به نام حقایق نداریم. این امور را کسانی جعل کرده اند و بقیه هم باور نموده اند. در نتیجه می توان گفت که این عده از متفکران عصر مدرن, بذر تکـون اندیشـه های پست مدرنیسم را کاشتند و بستر و زمینه ای رشد آن را فراهم ساختند.

 

ویژگی های اندیشه پست مدرنیسم

1- خود پنداری یا خود مفهومی

پست مدرنیسم، به جای آنکه بر اساس هویت شکل گرفته و تثبیت شده توسط سنت اجتماعی, به ساماندهی اعتقادات خود در باره چگونگی، چیستی و چرایی وجود خود بپردازد, به درک خویش بر اساس هویت ساخته شده ای که از منابع فرهنگی متعددی ساخته و بازسازی می شود, می پردازد.

2- اخلاق و گفتمان اخلاقی

در اندیشه پسامدرنیسم, انسان ها از اخلاقیات یافته ای و شکل گرفته, که حاصل میراث فرهنگی و دینی است, به سمت اخلاقیات ساخته ای و طراحی شده که حاصل گفتگو و گزینش است به پیش می روند. در نتیجه, به نسبیت گرایانی تبدیل می شوند که در مقام تصمیم گیری و قضاوت در بستر جهان بینی های فرهنگی در حال تغییر و برساخته اجتماع قرار می گیرند.

3- جهانی شدن

برای نخستین بار در تاریخ بشر, ما دارای تمدن جهانی ، مبادله سریع اطلاعات شده-ایم. در این تمدن انسان ها بر اساس شیوه های مختلف قومی و قبیله ای خود به تبیین شیوه های زندگی خود روی آورده اند. تمدن جدید, تمدن در حال تغییر و با مرزهای به طور کامل ناپایدار است. انسان های امروزی تمامی این مرزها را سازه های اجتمـاعی تلقـی می کنند و مانعی در برابر خود برای عبور از این مرزها نمی شناسند و به راحتی هرگونه مرزی را پشت سر گذاشته و از آن ها عبور می کنند, آن ها را محو ساخته و مجدداً بازسازی می کنند.

 مؤلفه های پست مدرنیسم

در بررسی پست مدرنیسم نمی توان به دنبال اصول و چارچوب خاصی بود؛ چرا که این جنبش و ایده فکری یک اندیشه اصول ستیز و چارچوب گریز است؛ ولی به صورت مسـامحه می توان مضمون های را در قالب چند اصل سلبی زیر بیان کرد:

نفی وحدت گرایی و اعتقاد به کثرت و نسبیت

پست مدرنیست ها به تبع نیچه، مخالف قرار دادن یک حقیقت مرکزی برای زندگی هستند؛ چرا که در این صورت باید دیگر وجوه زندگی را منکر شویم. در واقع زندگی کلیتی از تفاوت ها و تکثرها و پراکندگی هاست که نمی توان آن را به یک اصل واحد, یا یک غایت و آرمان یگانه فروکاست. از این رو, پست مدرن در تضـاد با آرمـان گـرایی, غـایـت گرایی, و ذات گرایی است. لیوتار، پست مدرن را مقاومتی در برابر تبییـن های واحـد, (نفـی فرا روایت ها) معـرفی مـی کند.

1. نفی روایت های کلان

یکی از شاخصه های مدرنیسم در علوم اجتماعی ساختن روایت های کلان یا فرا روایت ها و پرداختن نظریه های کلی و عام برای تبیین رفتارهای اجتماعی است. مدرنیسم برای رسیدن به قطعیت, روش علوم تجربی را در تمامی زمینه های انسانی و اجتماعی, الگو قرار می دهد که تجلی مکتبی آن در فلسفه پوزیتویسم به خوبی مشهود است.

پست مدرنیسم خیزش و شورشی است در برابر نگاه علم گرایانه و پوزیتویستی مدرنیسم, که مدعی قطعیت در علوم طبیعی و علوم اجتماعی است. به تعبیر لیوتار, پست مدرن عصر انهدام و فروپاشی این فرا روایت ها و تبیین های کلی است. انسان پست مدرن به تنها چیزی که باور دارد اجزا و قطعات پراکنده است. از این رو, لیوتار تشویق می کند که: «بیایید جنگی تمام عیار علیه هرگونه کلیت به راه بیاندازیم». وی معتقد است که روایات کلی- که امروزه فرسوده شده اند- ضد آزادی هستند و با توتالیتاریسم نسبت و خویشاوند نزدیکی داشته اند.

به بیان دیگر می توان گفت که, مدرنیته در چارچوبی قرار می گرفت که زبان حـرفه-ای مطالعات فرهنگی, آن را «فرا روایت» می نامید؛ یعنی اندیشه های بزرگی همچون خرد, حقیقت, سنت, اخلاقیات و تاریخ که مسیر زندگی را معین می کرد و به آن معنا می بخشید. اما پست مدرنیسم بر آن است که چون این مفاهیم, با موشکافی تجزیه و تحلیل گرایانه امروز سازگار نیستند, معانی خود را یکسره از دست داده اند و تمامی نظریات استوار بر مفاهیم مطلق حقیقت, علوم و خرد, در واقع چیزی بیش از یک مشت ساختارهای تصنعی نیستند.

2. نفی موضع معرفت شناختی فلسفه مدرن و ادغام سوژه و ابژه

یکی از اساسی ترین مبنایی فلسفه مدرن اندیشه سوژه محورانه دکارتی است. دکارت با اصرار فراوان بر ذهن یا وجه شناختی انسان, میان فاعل شناسایی(سوژه) و موضوع شناسایی (ابژه) جدایی می انداخت و مبنای یک فلسفه انسان بنیاد را، بنا نهاد. بر اساس این مبنا, جهان پیکر مادی منفعلی است که موضوع شناخت آدمی قرار می گیرد و آدمی ذهنیتی است مجزا و مسلط بر فراز جهان که این جهان منفعل تحت سلطه را مورد تأمل و شناخت قرار می دهد.

در فلسفه پست مدرن این مبنا به کلّی فرو می ریزد. لیوتار صریحا اعلام می کند که «من می اندیشم پس هستم» دیگر اعتباری ندارد. در تفکر پست مدرن, با مرگ سوژه شناساگر و عقل سوژه محور, کل سنت معرفت شناسی فلسفه مدرن مرده اعلام می شود. در پست مدرنیسم همپای نفی عقل سوژه محور, فرد نیز به عنوان یک واحد مستقل و خود مختار و مطلق العنان نفی می شود, و اساسا تمایزی میان خود و دیـگری باقـی نمـی-ماند.

3. نفی عقل مدرن

در تفکر مدرن, عقل خودسالار به مثابه قاضی القضاتی بی طرف و حاکمی مطلق است که برای ایجاد پیشرفت انسانی و برای سوق دادن انسان به رستگاری و امنیت کفایت تام دارد؛ اما همچنان که گذشت با شکست ها و تردید هایی که در این اندیشه و آرمان رخ داد, زمینه های عقل گریزی پست مدرنیستی فراهم شد.

4. نفی عقیده به پیشرفت و هیچ انگاری

تاریخ فکری غرب را می توان به سه دوره تقسیم کرد:

الف) دوره اعتقاد به مشیت الهی؛ این دوره مربوط به پیشامدرن است که با پذیرش اختیار نسبی انسان ها, کل پروژه هستی با نظارت خداوند, در حال حرکت و پیشرفت تاریخی است و به سوی هدف خاصی هدایت می شود.

ب) دوره پیشرفت باوری؛ تفکر مدرن به جای مشیت الهی بدیل دنیوی آن «پیشرفت باوری» را قرار داد. غرور عصر روشنگری, علم و برنامه ریزی عقلانی را به جای مشیت خداوندی و تعالیم وحیانی نشاند و نویدهای را مبنی بر پیشرفت همه جانبه مطرح نمود.

ج) دوره هیچ انگاری؛ با تحقق نیافتن وعده های دوره مدرن, پرسش منتقدان از مدرنیسم این است که چرا امروز انسان و امنیت او, بیشتر از همیشه تهدید می شود؟ چرا روابط انسان امروز، هنوز در شباهت تام با انسان های نخستین است؟ حاصـل ایـن پرسش ها, چیزی جز هیچ انگاری نیست.

5. نفی فرهنگ واحد و پذیرش فرهنگ های متعدد

برخلاف مدرنیسم که فرهنگ و عقلانیت غرب مدرن را، به عنوان تنها راهکار سعادت تلقی می کند, پست مدرنیسم بر اساس باور پلورالیستی خود, برای همه جریانات منطقه ای و محلی حق حیات و اعتبار قائل است.

نویسنده دیگری در باب تبارشناسی پست مدرنیسم اصول و مبانی آن را به ایـن صـورت بــر مــی شمـارد: بـی اعتباری مبانی و اصول پذیرفته شده ای دوران مدرن, انکار واقعیت, رویارویی انسان ها با وانمودها به جای واقعیت ها, بی معنایی امور و جهان خارج, شک اندیشی, نسبی گرایی, تکثرگرایی و پذیرش فرهنگ ها و آداب و رسوم جوامع مختلف.

بازخوانی اندیشه های میشل فوکو، به عنوان پرآوازه ترین متفکر پسامدرنیسم به خوبی می تواند ماهیت اندیشه پسامدرنیسم را برای ما بازشناسی نماید. میشل‌فوكو متفكر معاصر فرانسوی,‌ نمونه ی‌ یك‌ پُست‌مدرنیست‌ است‌ كه‌ از ماركسیسم‌ آغاز كرده‌ و نهایتاً به‌ نسبی‌انگاری‌ افراطی‌ و مخالفتِ هرج‌ و مرج ‌طلبانه‌ با هر نوع‌ سازمان‌ و نیست ‌انگاری‌ تمام‌عیارِ معرفتی‌ و اخلاقی‌ می‌رسد. عمده ترین مضامینی که عرصه فعالیت های فکری فوکو را تشکیل می دهند عبارتند از: حقیقت, قدرت و خود (= علم, سیاست و اخلاق) این سه محور, سه دوره تحول فکری فوکو را نشان می دهد.

دوره های فکری میشل فوکو (1984ـ 1926)

1) حقیقت یا علم

مسأله حقیقت یا علم, مسأله اصلی دوره اول فکری تا زمان انتشار کتاب "نظم اشیاء" (1966م.) است که در آن محوریت مسأله حقیقت و دانش آشکار است.

در این محور برای فوکو مسأله این است که درک انسان معاصر از حقیقت و به طور مشخص علوم جدید چگونه شکل گرفته و به صورت کنونی در آمده است. علوم جدید در شکل دهی به درک انسان از خود و جهان پیرامون نقش اساسی دارد. ما از طریق درکی که این علوم به عنوان حقیقت به ما می دهند, تصویر خود را می سازیم و به دیگران نیز به عنوان موضوعات رفتارهای خود موضوعیت می بخشیم.

فوکو معتقد است که حقیقت به این جهان تعلق دارد و فقط به یمن شکل های گوناگون اجبار، تولید می شود... هر جامعه رژیم ویژه خود از حقیقت دارد ... حقیقت نیز, مانند ثروت, تولید می شود.

بر اساس این گفته فوکو,

اولاً: حقیقت, بر خلاف تعبیر سنتی, کشف نمی شود بلکه ساخته یا تولید می شود.

ثانیاً: هر جامعه ای رژیم حقیقت خود را دارد و در نتیجه اعتبار حقیقت محلی و موضعی است و نه جهان گستر.

ثالثاً: رژیم حقیقت در هر جامعه ای بیانگر رابطه قدرت و دانش در آن جامعه است.

بدین ترتیب, فوکو ادعای متفکران مدرن در باره عینیت حقیقت و جهان گستری عقل را زیر سئوال می برد. در واقع هدف تبار شناسی فوکو آشکار کردن این است که ما چگونه با تولید حقیقت بر خود و دیگران حکومت می کنیم. وی در تحلیل رابطه قدرت و حقیقت به این نتیجه رسیده است که نظام قدرت هم شرط تولید حقیقت در باره انسان و هم پیآمد آن است.

از نظر فوکو «ما... تابع حقیقتیم که تصور می شود قوانین را می سازد, و گفتار حقیقی را بــه وجود می آورد که حداقل بخشی از آن, تأثیرات قدرت را تعیین می کند, منتقل مـی سازد و گسترش می دهد...[ما] محکوم می شویم, طبقه بندی می شویم, در تکالیف خود مجبور هستیم و مقدر است که با اسلوب خاصی زندگی کنیم و بمیریم و این خود تابعی است ازگفتارهای حقیقی که حاملان اثرات خاص قدرت اند».

2) قدرت و سیاست

محوریت قدرت و سیاست(1966-1975) در کتاب "انضباط و تنبیه" که در سال 1975 انتشار یافت محور اصلی اشتغالات ذهنی و تأملات فوکو را تشکیل می دهد.

در این محور درک قدرت و سیاست در عصر حاضر و چگونگی نقش آفرینی آن در شکل دهی به ما و تصویر ما از خود و چگونگی اعمال نقش آن در شکل دهی به افرادی که در تعامل با ما قرار می گیرند, مورد توجه واقع می شود. توجه فوکو به قدرت و سیاست, از این جهت است که به نظر وی دانش رابطه تنگانگی با قدرت دارد. تکیه علوم انسانی بر قدرت و وابستگی جوهری بدان و متقابلا نفع و فایده ای که قدرت سیاسی از دانش انسانی می برد, ریشه اصلی تعلق خاطر فوکو به قدرت و سیاست و مطالعه آن بوده است.

تحلیل فوکو از قدرت, بیانگر اغواکنندگی بیشتر آن در اندیشه مدرن نسبت به تحلیل سنتی از قدرت است. فوکو در مقام فیلسوف اجتماع و سیاست کوشیده است که نگاهی تازه به این مفهوم بیاندازد و آن را باز اندیشی نماید.

به نظر فوکو درک پدیده قدرت در دنیای مدرن نیازمند فراتر رفتن از مفهوم کلاسیک قدرت است. در مفهوم کلاسیک قدرت, مثلاً در الگوی فکری هابز, قدرت یعنی نظارت و سلطه فرد یا گروهی از افراد بر فرد یا گروهی دیگری از افراد. فوکو این الگو را برای فهم قدرت در دنیای مدرن نارسا می داند. در الگوی هابز قدرت رابطه ای است در کنار رابطه های دیگر؛ مانند رابطه اقتصادی, اجتماعی و... ولی جدا از آن ها. در الگوی تبارشناسی فوکو, به عکس, رابطه قدرت جدا از رابطه های دیگر نیست, بلکه بخش درونی و ذاتی و جدا نشدنی آنهاست. در الگوی هابز اعمال قدرت همواره آگاهانه انجام می گیرد و سرچشمه و منبع قدرت هم روشن و هویداست؛ اما در برداشت فوکو, قدرت به وسیله افراد معین اعمال نمی شود. قدرت مجموعـه ای پیچیده و شبکه ای از رابطه هاست.

به باور بسیاری از شارحان و مفسران فوکو, ایشان در آثار سال های آخر عمر خویش مفاهیم پایه ای فلسفه خویش از جمله مفهوم قدرت را بازنگری نموده است.

در نوشته های نخستین فوکو, قدرت و سلطه، لازم و ملزوم یکدیگرند و از این رو, نگاه فوکو به قدرت منفی است. اما در آثار واپسین فوکو, قدرت و سلطه لازم و ملزوم یگدیگر نیستند. به گمان او, از آن جا که زندگی در جامعه چیزی جز تأثیر گذاری بر کنش دیگران نیست, قدرت ویژگی ذاتی هر رابطه اجتماعی است. بر این اساس, هر رابطه اجتماعی رابطه قدرت است؛ اما هر رابطه قدرت همواره و به ضرورت بیانگر سلطه نیست. سلطه ویژگی موقعیتی است که در آن رابطه قدرت ثابت و تغییر ناپذیر و شکل آن هرمی باشد و کنشگر کم و بیش از آزادی محروم باشد. پس وجود یا عدم وجود سلطه بستگی به درجه انعطاف پذیری رابطه قدرت دارد.

پس با در نظرداشت تفاوت قدرت و سلطه, می توان گفت که مفهوم جامعه بدون روابط قــدرت بـی معناست و قدرت, در ذات و گوهر, شرّ اجتماعی نیست. فوکو در بیان روابط قدرت, توجه به نکاتی دارد که عبارتند از:

الف) این روابط ریشه در اعماق جامعه دارد.

ب) نمی توان صرفاً آن را در مرز طبقات یا رابطه دولت و شهروندان جست و جو کرد.

ج) اکتفا به باز تولید و بازبینی خود نمی کند.

د) در عین استمرار, شباهت و قرابتی در آن نیست.

فوکو همانند نیچه می پذیرد که تمام زندگی قدرت است؛ ولی به جای انکار ناممکن قدرت, به دنبال تعدیل آن است. فوکو معتقد است که, قدرت را باید نخست در چند گونگی روابط نیروهایی دانست که ذات قلمرو آن و جزء ساختار آن هستند.

فوکو عمل قدرت را از مقوله هدایت رفتارها می داند نه عمل جنگی و حقوقی؛ لذا مجموع اعمالی است در برابر اعمال ممکن. لذا هیچ رابطه قدرتی بدون تشکیل حوزه ای از دانش متصور نیست و هیچ دانشی نیست که متضمن روابط قدرت نباشد.

نکته ای کلیدی این است که هر چند فوکو در این جا بین قدرت و سلطه تفـاوت قائـل می گردد؛ اما با توجه به این که ایشان همه روابط اجتماعی را رابطه استراتژیـک مـی بیند؛ یعنی رابطه ای که در آن یک طرف می کوشد کنش طرف دیگر را جهت و شکل دهد و در نهایت طرف را زیر فرمان خود بگیرد, و این خودش نوعی اعمال سلطه است خواه در ظاهر سلطه در رابطه وجود داشته باشد یا خیر.

خود و اخلاق

انتشار اولین مجلد «تاریخ جنسیت» در سال 1976 میلادی نشانگر این بود که محور کار و تأملات فوکو تغییر مجددی یافته است و در حقیقت از این تاریخ به بعد محور اصلی اشتغالات فکری فوکو, خود و مسأله اخلاق است.

در کنار علم و سیاست یا حقیقت و قدرت(دو محور اول فکری فوکو), اخلاق نیز همزمان در شکل دهی به افراد انسانی و ایجاد تصاویر ویژه از آن ها و موضوعات طرف تعامل شان دخیل است. در این جا ارتباطی که شخص با خود در بستر مسائل اخلاقی و تأثیرگذار بـر خود پیـدا می کند, موضوع مطالعه است. در مراحل قبلی نیروهای بیرونی مورد عنایت قرار دارند, در این مرحله نیروهای درونی مورد توجه قرار می گیرند. در این محور نه نقش دانش در شکل دهی به ما, و نه نقش قدرت در قالب ریزی افراد, بلکه نقشی که خود و اخلاق در ایجاد هویت و شخصیت ویژه افراد دارد, کانون توجه فوکو را می سازد.

فوکو در محور سوم و در بحث اخلاق, دو نوع اخلاق را از هم جدا کرده است:

الف) اخلاق زیبایی شناسانه

هدف در این نوع اخلاق, ساختن زندگی فردی است و فرد می کوشد زندگی اش را همچون یک اثر هنری بیافریند. فوکو از اخلاق یونان باستان به عنوان نمونه تاریخی این گونه اخلاق, یاد می کند.

ب) اخلاق آیین نامه ای

در این نوع اخلاق تأکید بر پیروی از مجموعه ای از قوانین و مقررات جهان گستر است. به گمان فوکو, نمونه برجسته ای این گونه اخلاق, اخلاق مسیحی است.

بنابراین, فوکو در آثار واپسین, کنش و واکنش اجتماعی و در کنار آن اخلاق جهان-گستر را در یک سو, و آزادی فردی و در کنار آن آفرینش زندگی همچون یک اثر هنری را در سوی دیگر مقابل هم قرار داده و آن ها را نه تکمیل کننده یکدیگر بلکه ناهمساز می داند.

باتوجه به مطالب فوق, می توان به این جمع بندی رسید که, پسامدرنیسم یک رویکرد انتقادی است که وضعیت مدرن و مؤلفه های آن را زیر سئوال می برد. پسامدرنیسم یک جریان فکری است که با ویــژگی های مانند خرد ستیزی, جوهر ستیزی, نفی روایـت های کلی و کلان نگر, تکثرگرایی, پذیرش فرهنگ های محلی و بومی و... شناخته می شود. میشل فوکو, پر آوازه ترین اندیشمند این نحله فکری, با نفی واقعیت ها و حقایق راستین, معتقد به ساختگی بودن حقیقت است و تفسیر خاصی از دانش, قدرت و اخلاق ارائه می دهد.

نقد و ارزیابی

در ارتباط با نسبت و وضعیت پست مدرنیسم با دین و به خصوص اسـلام و اندیشه های اسلامی, سه نظریه، وجود دارد:

1.نظریه ای که پست مدرنیسم را به منزله مرگ خدایان، نابودی دین و ارزش ها می-بیند.

2. نظریه ای که این مکتب را بازگشت به ایمان و الزامات دینی می داند.

3. نظریه ای که پست مدرنیسم را بیانگر امکان بازسازی ایده های مذهبی فراموش شده، تلقی می نماید.

بنا بر نظریه غالبی که وجود دارد، پست مدرنیسم در واقع نوعی واکنش در برابر اومانیسم عصر مدرن است. اومانیسم مذهب و ارزش ها را از زندگی انسان طرد می کند؛ اما در اندیشه پست مدرن بازگشت به ارزش ها و معنویت، نمود پیدا می کند. البته این یک روی سکه پست مدرنیسم است؛ اما روی دیگر این سکه این است که پست مدرنیسم جوهرستیز و نسبی گراست.

بنابراین، می توان به این مطلب اشاره نمود که, با وجود برخی اشتراک ها و توافق ها میان اندیشه هایی اسلام و تفکر پست مدرنیسم؛ همچون تأکید بر محدودیت فهم انسانی, تأکید بر مفاهیمی چون احساس و گرایش ها و امور قلبی (با مبانی و اهداف متفاوت) و نیز گذشته از توافق هایی که بر سر نقد مدرنیته وجود دارد و گذشته از پاره ای نظریات پست مدرنیستی که احیانا به عنوان روش, قابل اعتنا هستند و مسائلی از این قبیل, در عین حال نباید از نظر دور داشت که عناصری چون نسبی گرایی مرز ناپذیر و افراطی و تکثر گرایی رادیـکال و نیز قداسـت زدایی پست مدرنیستی, نمی تواند با دینی چون اسلام که مدعی در برداشتن حقیقت جهانی و کاملترین نسخه های نجات بخشی است, کنار بیایند.

دین مجموعه ای عقائد, اخلاق و قوانین و مقررات اجرای است که خداوند آنها را برای هدایت بشر فرستاده است تا انسان در پرتو تعالیم آن, هوا و هوس خود را کنترل و آزادی خود را تأمین کند.

دین اسلام مجموعه ای از عقاید، احکام و اخلاق است که سلسله ای از باورها, قوانین و اصول ارزشی را در بر می گیرد و از مبدئی وحیانی توسط پیامبر اسلام(ص) دریافت شده است. چنین دینی با داشتن ویژگی های مانند؛ حقانیت, جامعیت, جهان شمولی و جاویدانگی نمی تواند با اندیشه پسامدرنیـسم هــم خوانی داشته باشد.

به طور کلی دین دارای سه لایه مبانی، قواعد و دستور العمل هاست که دستور العمل های مرتبط با پدیده های سیاسی ـ اجتماعی را فقه سیاسی تبیین می نماید. لایه ای اول؛ یعنی مبانی کاملا ثابت, فرازمانی و فرامکانی اند. لایه ای دوم که قواعد دینی است, ثابت و منعطف اند. اما لایه ای سوم و دستور العمل ها, برخی ثابت و برخی دیگر برحسب نیازها و شرایط خاص هر دوره تغییر می کنند. بنابراین، هر نوع موضع گیری در اسلام با توجه به مبانی آن صورت می گیرد و تمام معارف دینی در تمام ابعاد و گرایش ها بر اساس آن مبانی ثابت توجیه می گردند. دقت در آموزه های اسلامی به خوبی نمایانگر این نکته است که, تمام معارف و برنامه های اسلامی, به نحوی جهت واحد و سمت و سوی به مبانی ثابت دینی و دال مرکزی بنام توحید و معاد دارد. پس بر اساس مبانی اسلامی, نمی توان از همسویی اسلام و پست مدرنیسم سخن گفت و نمـــی توان آن را رهیافت جدیدی در جهت بازگشت به ایمان و بازسازی ارزش های دینی و اسلامی تلقی نمود.

علاوه براین, مقولاتی چون یقین و اعتقاد و ایمان اسلامی در برابر شک پست مدرنیستی؛ یکتاگرایی و توحید در برابر کثرت گرایی و پراگندگی؛ تأویل و تحویل و سوق همه کثرتها به وحدت و به یک کانون و محور انسجام دهنده در برابر مرکز ستیزی و گرایش به کثرت ناهمنوا و ناهمگون؛ خرد گرایی و خرد پذیری در برابر خردگریزی, خلوص و غایت گرایی در برابر بی هدفی, غایت زدایی و هیچ انگاری و... عناصری هستند که یقینا در مواجهه با همدیگر در چالش قرار خواهند گرفت. همچنین در تفکر پست مدرنیستی, مفاهیمی چون حقیقت, عقلانیت, عدالت, هنجارها و ارزشها, چیزی جز فرآورده فرآیندهای گفتمانی نیستند و ریشه در جای دیگری ندارد. بی تردید چنین تفکری از نظر اندیشه های دینی مخرب مبانی نظری و حتی تضعیف کننده جنبـه های عملی اخلاق است.

بنابراین، می توان گفت, هرچند که اندیشه پسامدرنیسم از جهاتی با اندیشه اسلامی اشتراکاتی دارد؛ اما بر اساس مبانی ثابت و روایت های کلانی که در دین اسلام وجود دارد تفاوت شان اساسی و جوهری است.

محمد تقی مصباح یزدی از اندیشمندانی است که تفاوت های مهم و اساسی اندیشه پست مدرنیستی و اسلامی را به خوبی تبیین نموده و یکی از عمده ترین تفاوت فرهنگ الهی و فرهنگ حاکم در غرب را در مبنای معرفتی آن دو می داند. ایشان می فرماید:

«یکی از تفاوت های اساسی فرهنگ الهی و فرهنگ حاکم در غرب این است که در فرهنگ اسلامی دست یابی به معرفت یقینی امکان دارد؛ ولی در فرهنگ غربی امکان ندارد و تمام تحقیقات علمی را به شک ارجاع می دهند و می گویند که حداکثر فقط می-توان یکی از احتمالات را بر دیگری ترجیح داد؛ و اما حق مطلق دور از دسترس عقل و علم انسان قرار دارد.»

نتیجه گیری

بر اساس آنچه بیان شد پست مدرنیسم یک جریان و جنبش فکری ـ انتقادی است که در واکنش به بحران ها و ناکامی های دوران مدرن شکل گرفته است. اندیشه های متفکران این نحله فکری به دلیل این که پیچیده و مبهم سخن گفته اند, در معرض تفاسیر مختلف و متناقض قرار گرفته اند. به صورت کلی در جوامع اسلامی دو نوع نگرش نسبت به پست مدرنیسم شکل گرفته است: نگاهی که دوران پست مدرن را عصر پذیرش فرهنگ های متنوع و بازگشت به ارزش ها و ایمان تلقی نموده اند. نگاهی که آن را دوره ویرانگری, نسبیت و متزلزل شدن باورها دانسته اند. در مجموع آنچه این نوشتار به آن دست یافته است این است که, نمی توان به پسامدرنیسم به دلیل جوهر ستیـزی, خردستیـزی و تضـاد شان با مبناگرایی و روایت های کلی, نگاه مثبت داشت و آن را عصر بازگشت به ارزش ها و ایمان تلقی نمود. در حقیقت, پسامدرنیسم نمی تواند با ادیان توحیدی و به ویژه دین اسلام, که دارای مبانی ثابت و روایت های کلان است, سازگاری و همسویی داشته باشد. در رابطه پست مدرنیسم و اسلام می توان به این مطلب اذعان نمود که, خطر اندیشه ی پست مدرنیسم نسبت به ارزش ها و آموزه های اسلامی به مراتب بیشتر از اندیشـه های عصر مدرن است؛ زیرا پست مدرنیسم با مبنا گرایی در تضاد است.

**اشکال یابی جوملا**

**جلسه**

**اطلاعات مشخصات**

**حافظه استفاده شده**

**پرس و جو پایگاه داده**

**ایرادات بارگذاری در فایل زبان**

**فایل زبان آپلود شده**

**رشته ترجمه نشده**