تاریخ و فرهنگ

آیا افغانستان جزء ایران بوده؟ (2)

**نوشته شده توسط فاضل کیانی**. **ارسال شده در** تاریخ و فرهنگ

 

 

اگر برخی از ساسانیان یا صفویان، به خاطر تسلط بر بخشی از ایرانویجه (افغانستان) اصطلاح «شاهان ایران» را برای خود بکار برده اند، این جنبه توصیفی و شاعرانه دارد، نه اساس جغرافیای طبیعی و نژادی و حتی سیاسی. زیرا نام آریا و ایران تنها و تنها بر تبار کیومرث زابلی و بلاد پیرامون جبال هندوکش اطلاق شده، و ساسانیان و ترکان صفوی این مطلب را میدانستند.

 

آقای مهدی زاده کابلی یکی از محققان معاصر افغانی درین باره تحلیل خوبی را مطرح کرده و نوشته است: «چرا در زمان ساسانیان تمام قلمرو امپراتوری فلات یا «حوزه نژادی و فرهنگی اقوام آریایی» که شامل افغانستان و ایران کنونی و... میباشد، بنام «ایران» یا «ایرانشهر» نام گرفته است؟ در این باره میتوان چنین حدس زد که احتمال دارد، اکثر نویسندگان کتابهای کهن پهلوی خراسانی بوده باشند. اما اگر فارسی نیز فرض شوند، بدون تردید، چون فارسیان هم از لحاظ نژاد، آریایی بودند، به کارنامه شاهان داستانی و نیاکان آریایی خود مفاخره مینمودند و به سرزمین اصلی آریاییها یعنی همین افغانستان امروز علاقه و دلبستگی داشتند و حتی مؤلفان آثار پهلوی برای اینکه، شاهان سلسله ساسانی اصلِ هرچه کهن‌تر بیابند، بطور مبهمی آنها را دنباله رو کیانیان انگاشته و دو دسته داستانهای جداگانه یعنی «داستان‌های تاریخی آریانا و «تاریخ باستانی پارس» را با یکدیگر تلفیق کرده بودند...

 

مهدی‌زاده افزوده است: ولی نظر دقیق آن است که گفته شود، در داستانهای تاریخی ادبیات پهلوی منظور از اصطلاح «ایران» بیشتر همان خراسان آنروز و افغانستان امروز که مرکز ثقل و هسته اصلی حماسه های آریایی بوده، میباشد.

هم چنانکه در عهد اسلامی نیز، تا آنجا که کلمه ایران در آثار مورخان و شعرای دری گوی با اقتباس از داستانهای کهن حماسی سرزمین خراسان در کتابهای کهن پهلوی بازتاب یافته است، به معنی آریانای باستان در برابر توران بوده است. و فقط در بیان تاریخ باستانی کشور فارس است که بازهم به تقلید از همان منابع پهلوی راه خطا پیموده و به سرزمینهای زیر فرمان ساسانیان نیز اطلاق شده است. [1]

 

این تحلیل و توجیه مهدی‌زاده کابلی اگرچه با رویکرد تاریخ نگاری آریایی اصطلاحی صورت گرفته که مورد قبول ما نمی‌باشد، اما در مورد جغرافیای ایران کهن درست است.

دو) ضعف دیگر سخن آقای افشار این است که، منظور اروپاییان از «ایران بزرگ» ایران مجازی و فرهنگی است، نه ایران طبیعی، سیاسی و نژادی. اگر اروپاییان گاهی «ایران» را بر سرزمین عراق عجم (ایران امروزی) و خراسان (افغانستان امروزی)  و ترکستان اطلاق میکنند، به خاطر توسعه فرهنگ و زبان ایرانی است و خود آنها نیز مکررا به این مطلب اشاره کرده اند. دیگر اینکه آنان  ایران فعلی را بنام ایران نمی‌نویسند، بلکه بنام پِرشیا و پِرس و... می‌نویسند. سوم اینکه کتب و دانشنامه‌های پنجاه‌ساله اروپایی به تنهایی نمی‌توانند سند کافی و دلیل قناعت‌بخش شمرده شوند

 

 بدون شک ریگ‌بَید با قدمت سه چهار هزار ساله و اَوِستا با قدمت 2600 ساله ، شاهنامه‌ها، شاعران و ادیبان فارسی دوره اسلامی، علایم و قراین و شواهدی مانند زادگاه و خاستگاه فرهنگ و زبان فارسی ایرانی، آداب و رسوم، افسانه‌ها و اساطیر فارسی، آثار باستانی موجود و... در توضیح و تعیین تاریخ و جغرافیای ایران و در تشخیص سلاطین و طوایف ایرانی، بسیار مهم و کلیدی هستند. زیرا بررسی تاریخ و جغرافیای تاریخی ایران بدون بررسی این‌ها ناممکن است.

 

این متون را چه افسانه ای و پیش از تاریخ بشماریم و یا تاریخی بدانیم، به هر حال نام آریا و ایران و پارس، نام طوایف و سلاطین ایرانی، نام کوهها و رودها و شهرهای ایران، فرهنگ و ادب و اساطیر ایران، نام ادیان و پیامبران ایرانی و... نخستین بار در این منابع آمده است. تاریخ ایران در این متون از افسانه ها و اساطیر دوره کیومرثی و سکونت جمشید و فرزندانش در کنار رود داییتی (رود بلخ) و سپس بامیان آغاز شده و سرانجام کم کم به دوره پیشدادی و بویژه به دوره روشن کیانیان و اَوِستا و زردشت می‌رسد، که در آن زمان و مکان و زبان و مذهب به صورت روشن مطرح بوده و دارای صدها اثر و شاهد و نشانه اطمینان‌بخش میباشد.

 

از بررسی منابع کهن و شواهد موجود دانسته میشود که، تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران در کنار دریاهای خروشان بلخ و هیرمند و کابل و هرات و مرو، به‌وجود آمده است و شهرهایی مانند بلخ، بامیان، زابلستان، سیستان، نیمروز، بدخشان، مرو، هرات، زابل و کابل و... نه تنها بیابان نبوده، بلکه به مدت حدود چهار هزار سال مرکز فرهنگ و تمدن و سیاست كشور ایران باستان بوده است.

 در گذشته شهرهای نامبرده از جمله شهرهای اصلی و مرکزی ایران و جایگاه ظهور و پیدایش تاریخ، تمدن، فرهنگ، زبان، هنر، شعر، شهریاری و پیامبری ایران زمین بوده است. در عهد کیانیان اول و دوم، بامیان و بلخ به عنوان پایتخت شاهان بوده و جبال زابلستان به عنوان جایگاه سپاه و پهلوانان و مرکز فرماندهی جنگها و تعاملات تلخ و شیرین ایرانیان بلخی و زابلی با همسایگانی نظیر چین و توران و مازندران بوده است.

 

بلخ و زابلستان و سیستان در کنار مُوهنجودارو و هَرپَه در وادی رود سِند، پس از تمدن‌های بابل در میان رودان عراق و تمدن مصر در حوزه رود نیل، یکی از مراکز تمدن، دين، شهریاری و یکی از پیشگامان علم و فرهنگ، ادبيات و شعر، زبان پیشرفته، اسطوره و افسانه، تاريخ و جغرافیا، فلسفه و کلام و عرفان، علوم شیمی، هيئت، نجوم و ریاضی بوده است.

سرزمین بلخ و زابلستان تاریخی، پيشتاز و پيشگام در صحنة دين و زندگي و اخلاق بشري بوده است. بلخیان و زابلیان پرچمدار آزادي و فرهنگ و پيامبران اخلاق و رستگاري بودند. بیست و شش قرن پیش، هنگامي كه جهان در تاريكي رفتارهاي ددمنشانه بود، زردشت پیامبر پارسی بلخی و زابلی، با دستور «افکار نيك» «گفتار نيك» «كردار نيك» بنياد جاودانه راستي، نيكي، آزادي و آزادگي را در پهنة زمان بي كران استوار ساخت.

 

بلخ و زابل و سیستان مرکز فرهنگ و ادب پارسی بوده است. ستون فقرات تاريخ ، اسطوره، داستان، فرهنگ و ادب پارسي و بنياد شاهنامه‌ها در حوزة بلخ و زابلستان تاریخی پي ريزي شده و رشد يافته است. اگر اسطوره‌ها، داستان ها ، رخدادها وشخصيت هاي اسطوره اي و تاريخي و دانشمندان و شاعران اين حوزه از تاريخ حذف شوند، ستون فقرات تاريخ و فرهنگ و زبان پارسي درهم شكسته و از بنیاد فرو مي ريزد. اگر شاعران و نویسندگان بزرگ زبان پارسي حوزة بلخ، زابلستان، مرو، بادغیس، هرات و سیستان از تاريخ برداشته شوند، زبان پارسي بي تاريخ مي شود.

 

دکتر جواد مشکور برای ساختن ملیت کاذب، بی‌باکانه با تاریخ و حقایق تاریخی مبارزه کرده و از افغانستان بنام «نواحی بیابانی ایران شرقی» یاد کرده و نوشته است: «کنیشکا و جانشینان پر اقتدار او، بیشتر توجه به هند و ثروت آن کشور داشتند. در نظر همه کوشانیان، هندِ پر ثروت جاذب‌تر و سودمندتر از نواحی بیابانی ایران شرقی می‌نمود. در همین نواحی سرحد دو کشور اشکانی و کوشانی تقریبا قریب به خطی که امروز مشخِص سرحد بین ایران و افغانستان است تثبیت شده بود.» [2]

 

بر خلاف نظر مُضحک آقای مشکور و همفکران ایشان، اگر افغانستان بیابان و فارس (شیراز) یا هگمتانه (همدان) و یا بابِل (عراق عرب) مرکز فرهنگ و تاریخ و سیاست ایران باستان می‌بود، باید سوال های ذیل جواب علمی و قانع کننده داده شود.

چرا کهن‌ترین کتاب مقدس ایرانی یعنی بخش نخست کتاب «رِیگ بَید» (حدود 1500 تا 4000 ق. م، دوره پیشدادی) و کتاب «جاویدان‌خِرد»  (منسوب به هوشنگ پیشدادی، حدود 1500 ق. م) و کتابِ «اَوِستا» (660 تا 1000 ق. م، دوره کیانی) در کناره های جنوبی و شمالی رشته کوه بابا یعنی در حوزه رود سَرَسوَتی (هیرمند) و رود داییتی (رود بلخ) پدید آمده اند.

 

چرا در اَوِستا کتاب مقدس ایرانیان، فقط يك بار از بابِل (عراق) به نام «بَوري» ياد شده و از فارس و استخر و هگمتانه هیچ نامی در میان نیست؟ و چرا اَوِستا مردم ماد، پارت، گیل، دیلم، تپور و مازنی و... را ایرانی و بلاد شان را ایران نخوانده است؟

اگر افغانستان خودِ ایران و مرکز فرهنگ و دین و زبان ایران نمی‌بود، چرا اَوِستا «البرزکوه» یا جبال مرکزی افغانستان را بنام کوهستان مقدس، مادر كوهها، محور جهان، جایگاه آغاز آفرينش، محل آرامش و ستایش کیومرث و جمشيد و فريدون و منوچهر و هوشنگ پیشدادی، زادگاه و نيايشگاه پيامبران ایرانی و پارسي (هوشنگ، وَهكرت، كيخسرو و زردشت)، محل نزول فرشتگان، فرودگاه وحی، جایگاه پل صراط، خاستگاه مَزداپرستی، جایگاه دستور «افکار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» و جایگاه کیانیان و نیکان خوانده است؟

 

چرا بیش از 75% شهرهای اهورایی یاد شده در اَوِستا، و همه کوهها و رودهای اوستایی در افغانستان واقع است؟

یکی از مسایل بسیار مهم در بررسی تاریخ و جغرافیای ایران کهن، جنگ اسکندر و دارا است. در بهار سال 330 ق. م. در اثر پیوستن لشکر بابل و مِدیک به اسکندر، لشکر دارا کیانی در بین النهرین شکست خورد و دارا کیانی در حین عقب‌نشینی به ایرانویجه (افغانستان) بدست یکی از محافظان همدانی خود، در قومس در نزدیک دامغان به‌قتل رسید.

اگر استخر فارس پایتخت سیاسی و نظامی ایران می‌بود و یا اگر مثلا داریوش هخامنشی جدا از دارا کیانی می‌بود، پس کار تمام شده بود؛ چرا و چطور اسکندر بازهم به پیشروی خود به سمت خراسان ادامه داده و قریب شش سال با تحمل مشکلات و تلفات جانی فراوان، برای تصرف بلخ و جبال زابلستان در ایرانویجه جنگید، تا اینکه شهر بلخ پایتخت اصلی دارا کیانی را اشغال کرد؟

 

چرا اسکندر در استخر دولت تشکیل نداد، اما بجای آن حکومت یونانی‌باختری را به ریاست «دیودوتوس» در بلخ تشکیل داد که از حدود 250 تا 50 پیش از میلاد یعنی مدت دو قرن بر افغانستان و بخشی از هند به مرکزیت بلخ سلطنت کردند؟ 

اگر بلاد فارس و همدان و اصفهان و... مرکز ایران و فرهنگ و ادب فارسی می‌بود، چطور پس از ورود عرب و اسلام، مورخان و جغرافیدانان طبری و همدانی و اصفهانی و... تا قرن پنجم و ششم هجری تنها و تنها به زبان عربی کتاب نوشته اند؟

 

اما در آنطرف در افغانستان، از قرن دوم هجری به این سو، شَنسَبیان غور و بامیان، برمکیان بلخی، صفّاریان سیستان، ملوک نیمروز، بادغیسیان و مرویان، و دانشمندان و شاعران برجسته فارسی در دربار سلاطین سامانی، صفاری، غزنوی و غوری، با نوشتن دهها شاهنامه و کتاب نثر و نظم فارسی، نگذاشتند فرهنگ و ادب و زبان پارسی توسط فرهنگ و زبان تازی (عرب) منقرض شده و در آن منحل گردد.

 

اگر شیراز مرکز فرهنگ و زبان ایران می‌بود، پس چرا آیین پارسی زردشتی و زبان فارسی دری، از بلخ و زابلستان و سیستان، به شیراز و اصفهان و... گسترش یافته است؟

اگر شیراز مرکز فرهنگ و زبان ایران می‌بود، چرا تا پیش از تسلط سلجوقیان (ق 5 و 6 ق) بر فارس، یک کتاب نثر یا شعر فارسی در فارس و بلاد اطراف آن سروده و قلمی نشده و چرا یک شاعر فارسی در آن زاده نشده است؟

چرا حافظ و سعدی (ق 7 و 8 ق) سرزمین خود را بنام ایران نگفته، بلکه بنام فارس گفته اند؟

چرا بیش از 70% شهرهای ایرانِ شاهنامه در افغانستان واقع است؟ و چرا وجب وجب شهرها و نقاط افغانستان نامهای شاهنامه ای دارند؟

چرا همه شاهنامه‌های فارسی و کهن‌ترین شاهنامه مانند «گرشاسبنامه» منثور ابوالمؤید بلخی و تهمورث‌نامه منظوم مسعودی مروزی و گشتاسبنامه منظوم دقیقی بلخی و... که بازتاب تاریخ، اساطیر و حماسه‌های ایرانی است، در افغانستان و پیرامون آن سروده و نوشته شده است؟

چرا شاهنامه‌ها منجمله شاهنامه فردوسی پیوسته بلخ و زابلستان را بنام مرکز شاهان و پهلوانان ایران یاد کرده اند؟

چرا کهن‌ترین کتاب شعر و نثر فارسی مانند دیوان منوچهري بلخي، دیوان ناصر خسرو بلخي، دیوان جبلی غرجستانی، تاریخ سیستان، تاریخ گردیزی و تاریخ بیهقی در افغانستان سروده و قلمی شده است؟

 

چرا کهن‌ترین شعر فارسی مانند شعر محمد بن وصیف سیستانی و شعر حنظله بادغیسی، در نیمروز و بادغیس سروده شده و چرا همه شاعران نخستین و پیشگام فارسی مانند محمد بن وصیف سیستانی و حنظله بادغیسی و... در افغانستان زاده و پرورده شده اند ؟

نگارنده نمیداند که نویسندگان و مدعیان بی‌باک معاصر، برای پرسشهای فوق چه پاسخی دارند و چه دلایل و شواهد و اسنادی برای اثبات ادعاهای خویش ارایه میدهند؟ آیا دانشنامه‌ها و نظریه‌پردازی‌های پنجاه‌ساله اروپاییان میتوانند دلیل کافی و سند قابل قبول بحساب آیند؟

 ادامه دارد.

 


 

[1]   مهدیزاده کابلی، درامدی بر تاریخ افغانستان، ص 23

[2]   دکتر جواد مشکور، ایران در عهد باستان ص 377

**اشکال یابی جوملا**

**جلسه**

**اطلاعات مشخصات**

**حافظه استفاده شده**

**پرس و جو پایگاه داده**

**ایرادات بارگذاری در فایل زبان**

**فایل زبان آپلود شده**

**رشته ترجمه نشده**