دين و مدرنيته
چکيده
مواجهه «دين» و «مدرنيته»، تنها رويارويي دو نقش متخاصم، در منصه زندگي انساني نيست، بلکه «مدرنيته» در بساطت بيتجزيهاش ميتواند حريف راهبردهاي «دين» در اهداف اساسی آن مثل سعادت، کمال و ايدهآلهاي ديني باشد؛ مدرنيته که رهاورد کوششهاي بشري، حاصل عوامل غالباً دنيوي و يک پديدة متعلّق به عهد جديد است، از مؤلفهها، نظام و ساختار دنياگرا، دينگريز و سنتستيز برخوردار است. اما حصر انسان در آخرت يا حبس او در دنيا هر دو جداي از هم نميتوانند نيازهاي مادي و معنوي او را برآورده سازند. به خاطر بهرهمندي وي از آرامش روحي و آسايش جسمي، نياز به معرفي الگوي جامع رفاه و معنويت در تراز زندگي ديني است. تحقيق حاضر در پي اثبات اين مدعا است که آموزههاي ارزشمند دين و دستاوردهاي مثبت مدرنيته در تعامل با هم، ظرفيت پيشرفت انسان را فراهم ميآورند. اين نه به آن معنا است که دين خالي از آموزشهاي رفاهي است بلکه چه بسا وجوه ارزندة مدرنيته در زمره دين، با تأييديه و نسخه ديني صلاحيت اعمال مييابد، که تفسير تفکيکي از مدرنيته با اين رويکرد مطرح است.
واژههای کلیدی: دين، مدرنيته، مدرنیسم، مدرنیزاسیون.
درآمد
تمامي زواياي زندگي انسان عصر مدرن، از سيطرة تجدّد و لوازم آن متأثر گشته و غلبة اين پديده فرهنگي- اجتماعي بر گستره حيات او، دينداري او را نيز دچار ابهام نموده است. از طرفي انسان متديّن بايد از مقررات ديني صيانت و تبعيّت کند تا زير عنوان «متديّن» باقي مانده و از مزاياي دوجهاني دين بهرهمند گردد؛ از طرفي دیگر، ناچار به پذيرش لوازم مدرنيته است، تا بتواند حيات دنيوي خويش را سازمان داده و از رفاه اينجهاني برخوردار گردد؛ ليکن در موارد تقابل آموزههاي ديني و الزامات مدرنيته که انسان مدرن بايد ميان دو دستور، يکي را بگزيند، چالشي اساسي و شديد فراروي او است؛ تا هم از برآوردن نيازهاي معنوي و تأمين ثوابهاي دنيوي و اخروي رفتارهاي ديني، عقب نمانده و از عقاب عصيان مصون بماند؛ و هم از آسايش، لذايذ زندگي و برخورداريهاي دنيوي مدرنيته محروم نگردد. در اين ميان، انسان مدرن بايد راه جمع ميان مزاياي مدرنيته و آموزههاي ديني را به دست آورد تا در پناه اين تجميع، از مزاياي هر دو پديده «دين و مدرنيته» بهرهمند گردد
مفهوم مدرن
مدرن (modern) به لحاظ لغوي به معناي اکنون و امروزي، از تبار واژة (moder nus) و مشتق از واژة لاتيني (mod) به معناي امروزين و بالفعل است (بيات، 1381: 507) در کاربرد عرفي، شي و امري تازه را که جايگزين شي قديمي و کهنه ميشود، توصيف ميکند. ولي در کاربرد خاص خود به معناي شکل و صورت فرهنگي و اجتماعي است که در نسبت با دورة تاريخي گذشته و هم با سنت سابق، متفاوت، نو و متجدّد است و آداب، سنن قديمي، امور وحياني و ديني، سحر، خرافه، جادو و... کهن را برنميتابد. (مشکي، 1385: 25) و معرّف يک عصر جديد تاريخي است.
مدرنيته
مدرنيته (modernity) به معناي جديد شدن و تجدّد است (حقشناس؛ 1386: 1052) و در عرف و اصطلاح، پديدة مدرنيته که سرنوشت اجتنابناپذير انسان معاصر است، بر دورهاي از تاريخ اطلاق ميشود که از زمان رنسانس و نهضت اصلاح ديني قرن پانزدهم ميلادي در اروپا آغاز شده است (حقيقي؛ 1381: 19). از اين نظر در نقطة مقابل «وسطا» قرار ميگيرد؛ يا دورة انقلاب صنعتي، يعني نيمة دوم قرن هجدهم ميلادي، دوران آغاز عصر مدرنيته است که از اين نظر باز در برابر رکود و عقبماندگي علمي قرار ميگيرد. يا از عصر تولّد نظام سرمايهداري و بازار آزاد شروع شده است (احمدي؛ 1373: 8ـ9) اما وجه مشترک خاستگاههاي مدرنيته، يک جهش عليه گذشته است و آنهم با بازنگري در شيوه زندگي سنتي و با آرمان حاکميّت عقل و تحوّل همهجانبه در تمام زواياي زندگي انساني که اولين بار اصطلاح مدرنيته (modernity) در آثار «ژانژاک روسو»، در قرن هجدهم ميلادي به کار رفته است (بيات؛ پيشين: 508). بدينسان، مدرنيته بر وضعيت فرهنگي که از لحاظ اقتصادي، سياسي، اجتماعي، فنآوري، فلسفي و هنري به ترتيب: اقتصاد صنعتي، دولتهاي ملي، فردگرايي، توسعة صنعتي، عقلگرايي، تجربهگرايي و هنرهاي نمادين، رايج شد و در الهيات، شيوة تاريخي غلبه يافت، اطلاق ميشود. يعني يک دگرگوني تمامعيار توسط مدرنيته در تمام ابعاد زندگي انساني و يک تحوّل فراگير و همهجانبه در تمام زمينههاي زندگي، با ايدة مدرن تازگي و بداعت، با شعار گسست از گذشته و ورود به آيندة نامطمئن، آغاز شد.
در تلقي ديگر، وقتي از مدرنيته مفهوم نوآوري اراده ميشود، نوآوري امروزي در مقابل سنت (traditon) قرار ميگيرد. راهبرد مدرنيته در اين تلقي نگاه ديگر به عالم و آدم است. بنابراين، مدرنيته داراي سه خصوصيت «اتّفاق تاريخي، تحوّلطلبي و فراگيري» است يعني هم در يک دورة زماني اتفاق افتاده، هم خواهان دگرگوني اساسي است و هم تمامي ابعاد زندگي انسان را فرا گرفته است. ابتدا مدرنيته در عرصة هنر نمود يافت و در مقالة «شارل بودلر 1845م» دربارة نقاش فرانسوي به نام «کنستانتين گايز» (Constantin guys) (1802ـ1892م) تحت عنوان نقاش زندگي مدرن، به کار گرفته شد به عنوان يک مقولة زيباشناختي که در ذيل زيباشناسي، بيانگر تجربة خاص از زمان و مکان است، بر «وضعيت فرهنگي جامعة انساني، اطلاق شد که با صنعتي شدن و دنياگرايي و بوروکراسي «ديوان سالاري» و شهرنشيني همراه است» (نوذري؛ 1380: 65).
مدرنيسم
اصطلاح مدرنيسم (modernism) را با غربگرايي (westernism) و سکولاريسم (secularism) و بيديني (Atheism) مترادف و يا با توسعه (Development) معادل ميدانند (سريع القلم؛ 1372: 116) و آن را بر فلسفه و فرهنگ دورة مدرن و يا بر جنبش تاريخي هنر و ادب، در طي يک قرن از (1950ـ1850م) اطلاق ميکنند (کهون؛ 1381: 13). اما مدرنيسم به مثابه جريان فکري که طالب حاکميّت خرد بر زندگي است، در فارسي با نوگرايي و تجددطلبي (حقشناس؛ پيشين: 1052) مرادف است. برخي هم مدرنيسم را با آنکه همخانوادة مدرنيته است از مدرنيته متفاوت دانستهاند.
اما ميتوان با تلفيق نظريات، چنين برداشت کرد که «مدرنيسم»، عنوان جنبش نوگرايي و «مدرنيته»، محتوا و تمدن مدرن است؛ به عبارت ديگر، «مدرنيسم» جريان فکري سيّال در دورة تاريخي مشخص که فرهنگ و فلسفة يک تمدن جديد بر آن حاکم است و مدرنيته نام دارد، ميباشد و يا به تعبيري، مدرنيته نوآوري و مدرنيسم، نوگرايي است و مدرنيته خود تجدد و مدرنيسم تجددطلبي است و مدرنيست (modernist) نيز بر يکايک نوگرايان اطلاق ميشود و آنچه با مدرنيسم مترادف يا معادل گرفته شده است، از جمله پيامدهاي اين طرز فکر تجدّدطلبي و نوگرايي است.
مدرنيزاسيون
مدرنيزاسيون (modernization) که به آدم متجدّد و اهل دورة تجدّد، ترجمه شده است (حقشناس؛ پيشين: 1052)، بر کسي اطلاق ميشود که در حال مدرن و امروزي کردن است، و بر کشورهايي که در فرايند تغيير اجتماعي به پيشرفتگي و ويژگيهاي آن نزديکتر ميشود و مدام در حال متجدد شدن است، نيز بار ميشود (مشکي؛ پيشين: 41). اگر هم مدرنيسم را با غربيشدن مرادف ميگيرند، با اقتباس از اين الگو است که معيارهاي توسعهيافتگي و رفاه اقتصادي در غرب، بيشتر تحقق يافتهاند.
مراحل تاريخي مدرنيته
مدرنيته داراي فرايند تاريخي است که طي پنج مرحله، اين بستر تاريخي را پيموده و در آن، رشد و تکامل يافته است:
1ـ دوران گذار از عهد شرک و کفر به عصر ايمان؛ 2ـ دوران گذار از قرون وسطي به دورة رنسانس تا نهضت اصلاح ديني؛ 3ـ دوران نوآوري و ابتکار؛ 4-دوران گذار از هر آنچه قديمي، سنتي و کهن است. 5ـ دوران گذار از مدرنيته به پُستمدرنيته (نوذري؛ پيشين: 65ـ70).
از فرايند فوق، کاربرد عرفي مدرنيته مراد است که جريان سيّال و پياپي در حال نو شدن را تلقي و تفسير ميکند و بيشتر مراحل تحول تاريخي را تبيين ميکند که از آغاز حضور انسان در زمين تا به امروز بوده و هست، نه يک پديدة سازماندهي شده، منسجم و نظاممند اجتماعي و فرهنگي به نام مدرنيته را که دورة رنسانس (قرن چهاردهمـپانزدهم ميلادي) و يا از دورة انقلاب صنعتي (قرن هجدهم ميلادي) شروع شده است. اما بههرحال اين مراحل، مرحلههاي تأثير گذار و نقطههاي عطف در تاريخ تحول يا تحولات تاريخي بودهاند.
عصر ايمان که از قرون اولية ميلادي تعبير ميشود و يا دورة رنسانس که در خلال قرن پانزدهم ميلادي به وقوع پيوست و عهد تجدد و نوآوري که جا دارد آن دوره را دوران تجدد، نام گیرد که متضمّن ابداع، ابتکار و نوآوري در تمام زمينهها است و در برابر قرون وسطي، باستان، ايمان و هرچه قديمي و سنتي است، قرار ميگيرد. و بالاخره دوران انتقاد از دستآوردهاي مدرنيته، پيآمدها و نتايج آن، که نتايج عقل خودبنياد آدمي نيز هست و به دوران پُستمدرنيته مشهور است، تمامي اين مراحل، در تأليف مدرنيته مؤثّر بودهاند.
انديشمندان چهار زمينه را در ظهور مدرنيته دخيل ميدانند:
1ـ رنسانس و نوزايي، از چهاردهم ميلادي؛ 2- رفورماسيون و نهضت اصلاح مذهبي، در قرن شانزدهم ميلادي؛ 3ـ عصر روشنگري، از اواخر قرن هفدهم و اوايل قرن هجدهم ميلادي. 4ـ انقلاب صنعتي، در نيمة دوم قرن هجدهم و نيمة اول قرن نوزدهم ميلادي (کلانتري؛ 1386: 44).
آرمانهاي منظور از اين انقلابها و تحولات، همگي مدرنيته را متأثر کرده و مدرنيته برآورندة تمامي خواهشهاي نوين اين تحولات شد و لذا به صورت پديدة فراگير بر تمام زمينههاي زندگي انساني، تأثير گذاشت. مدرنيته را به لحاظ ويژگيهاي نظام تمدني مانند: الف) کاربردي بودن آن و اينکه براي رفع نيازهاي انساني پي ريزي ميشود؛ ب) انسجام و همسويي عناصر سازندة تمدن؛ ج) هويت داشتن و پويايي (جمعي از نويسندگان؛ 1386: 53ـ57)، ميتوان يک تمدن جديد به شمار آورد که در پاسخگويي به نيازهاي همهجانبة بشري و با هويت مادي و غربي و با مؤلفههاي تمدني متشکل از اقتصاد، سياست، سنن اخلاقي و هنر، در صدد پيريزي و ايجاد نظم نوين متمايز از گذشته و مابعد سنتي است.
اما مدرنيته با نگاه خاصتر و به لحاظ پديدة مابعد قرون وسطايي و نمود يافتن مسايل و مؤلفهها در آن، داراي سه مرحله معرفي شده است:
1ـ مدرنيتة ليبرالي؛ که از ابتدا تا پايان قرن نوزده را شامل ميشود. در اين مرحله ليبراليسم کلاسيک با شاخصهايي همچون عقلگرايي، فردگرايي، انسانگرايي، آزاديخواهي و جنبشهاي کارگري، نمودار شد؛
2ـ مدرنيتة سازمانيافته؛ که از آستانة قرن بيستم تا حدود دهة هفتاد اين قرن را در بر ميگيرد. در اين مرحله، عنصر نظم و قدرت بر زواياي زندگي انساني حاکم ميشود که سرمايهداري، اقتصاد دولتي، ليبرال دموکراسي، ظهور هويتهاي ملّي و به تعقيب آن، بروز جنگهاي نژادي، طبقاتي و جهاني را در پي دارد؛
3ـ مدرنيتة بيانتظام؛ که تکثر معرفتي را با نسبيتگرايي و تکثرگرايي قومي و ملّي را با شکستن هويتهاي جمعي و ملّي زدوده و به لحاظ اقتصادي، جهانيشدن سرمايهها و به لحاظ فکري نفي قطعيت معرفت عيني را به دنبال داشته است (بيات؛ پيشين: 538ـ542).
وقتي باور کنيم که مدرنيته فرايندي را پيموده که گام به گام بنيانهاي معرفت و رفتار آدمي را بههمريخته و طرحي تازه در اين دو حيطه درانداخته است، به اهمّيت اين پديده و تأثير شگرف آن بر زندگي انساني پي ميبريم، و نقش آن را در برابر دين، يک نقش رقابتي مينگريم؛ که گزينش يکي از دو شيوه زندگي (ديني يا مدرنيستي) مطابق اصول و معيارهاي مقبول در نگرش ما صورت ميگيرد. نگاه هر انساني در قبال پديدهاي همچون مدرنيته، تنها در صورتي موجّه و معقول است که جوانب پيدا و پنهان آن پديده را ديده و از سر عقلانيت به قبول آن دست يازيده باشد. اين نگاه عقلاني در زمينه مدرنيته با اطلاع از ساختار، مؤلفهها و پيامدهاي آن به دست ميآيد.
ليکن اگر به تبويب تاريخي قايل شويم، ابتدائاً مدرنيته را يک دورة تاريخي متحد و متصل که داراي اقتضائات و اهداف خاص بوده، به حساب نياوردهايم. در ثاني عملاً انتقاد بر مدرنيته را صرفاً به موج سوم آن منحصر کردهايم، درحاليکه با تعريف اول ما از مدرنيته که يک دورة تاريخي از رنسانس تا قرن بيستم است، در تضاد قرار ميگيرد و انتقاد بر مدرنيته نيز شامل مؤلفهها و پيامدهاي مدرنيته در سراسر تاريخ تکامل آن است. هرچند مدرنيته در مراحلي به تدريج تکامل يافته است، اما عقلانيت حاکم بر آن در طول اين دورة تاريخي، همان عقلانيت دنيوي، مادي و ابزاري بوده است و نابهنجاريهاي آن، صرفاً محصول موج سوم آن نيست؛ بلکه پيامدهاي ناگوار مدرنيته، حاصل تمامي مؤلفهها و دورة واحد تاريخي مدرنيته بودهاند، هرچند مؤلفههاي آن به صورت تدريجي ظهور کردهاند.
عوامل مدرنيته
مدرنيته محصول چهار مرحلة تاريخي در غرب است: 1ـ رنسانس، 2ـ پروتستانيسم مسيحي، 3ـ دورة روشنگري، 4ـ انقلاب صنعتي؛ که اين عوامل را ميتوان به صورت ديگري نيز دستهبندي و عنوان کرد:
الف) عوامل فرهنگي و ادبي که در عصر رنسانس (از قرن چهاردهم تا شانزدهم) در واکنش به رفتار و اِعمال سليقة اصحاب کليسا و آموزههاي انحرافي و ناپسند پاپها با تأکيد بر آخرتگرايي افراطي، توسط خردگرايان به نام اومانيستها، ظهور يافت (لوفان باومر؛ 1380: 30). اينان با هدف ترويج تفکر يونان و روم باستان، در مضامين شعر، ادب، هنر، نقاشي و مجسمهسازي، به منظور رفع نواقص و ناخرسندي عمومي، درصدد تقويت فرهنگ کلاسيک باستان و مقابله با تعليمات کليسا که سبب نابودي ذوق زندگي دنيوي و بيتوجهي به ميل دنياطلبي و نوعي ناخشنودي رواني ميان جامعه شده بود، برآمدند (سيپرو؛ 1380: 13) و بر این اساس، حول محور «انسانگرايي» دگرگونيهاي ادبي، هنري، فکري، عملي و ديني شکل گرفت.
ب) عوامل ديني و مذهبي که پروتستانتيسم (protestantism) و نهضت اصلاح ديني، توسط مارتين لوتر (1546ـ1483) در قرن شانزدهم ميلادي با هدف پيرايش کليسا، با الهام از آموزههاي انجيل و سيرة مسيحيان اوليه، نخستينبار در اعتراض به آمرزشنامه که از قرن سيزدهم براي نجات از عذاب برزخي به مشتريان کليسا فروخته ميشد (هري امرسون؛ 1368: 54ـ55)، راهاندازي شد و اين جنبش نيز بر روند مدرنيته مؤثر افتاد.
نهضت لوتر خود پايهريزي مباني الحادي مدرنيسم را در پی داشت که در این مورد، امور زیر قابل اشاره است:
1ـ دينزدايي (هميلتون؛ 1381: 297): با اتکاء بر عقل فردي، تمامي آموزههاي وحياني از اعتبار ساقط و سکولارگري ترويج شد؛
2ـ دنياطلبي: احساسات انقلابيون پروتستانتيسم از رهبانيت زجر ديده بود و اين بار در صدد دستيابي به مظاهر دنيوي و آنهم با طرد امور اخروي، بودند؛
3ـ آزادانديشي (بيات؛ پيشين: 515): فراهم شدن زمينه نقد و انتقاد بر کليسا، آزادانديشي را نيز رونق داده بود؛
4ـ نفي مرجعيت ديني: لوتر با اعتراض عليه آمرزشنامه عملاً همگان را به بريدن از مرجعيت پاپها و مخالفت با روحانيت مسيحي برانگيخت، و اين يعني پايهگذاري پلوراليسم اولية ديني که فهم تمام افراد از کتاب مقدس را صحيح ميدانست و رسماً شعار «همة مسيحيان جزو روحانيوناند» (لين توني؛ 1380: 256) سر داده بود؛
5ـ رشد فردگرايي و فردپرستي: که به تبع نفي مرجعيت ديني رشد پيدا کرد (گنون؛ 1372: 83)؛
6ـ استقلال کليسا از حکومت: پيآمد ديگر پروتستانتيسم، پيرايش ايمان از سياست بود و عملاً به جدايي دين از حکومت منجر شد. لوتر ميخواست مسيحيت اوليه بدون وابستگي به امپراطوري را بسط دهد که عملاً به جاي آنکه کليسا را از تسلط امپراطوري نجات دهد، امپراطوري را از تسلط و سيطره کليسائيان رها کرد و کليسا به جاي حکومت، محکوم و در زير سيطرة حکومت قرار گرفت (برونوفسکي؛ 1379: 134).
ج) عوامل علمي و صنعتي: پس از اهتمام رجر بيکن انگليسي به علم تجربي در سدة سيزدهم ميلادي (فروغي؛ 1383: 111) و ظهور فرنسيس بيکن در سدة شانزدهم ميلادي و پيريزي شيوة مشاهده و تجربه، با روش علميـ استقرايي، توسط او (1626ـ1561م) (دره بيدي؛ 1387: 235) به تعقيب آن، کشفيات و پژوهشهاي گاليله (1642ـ1564م) و نيوتن (1727- 1642م) و خصوصاً انقلاب کپرنيک لهستاني (1543ـ1473م) (فروغي؛ پيشين: 119) که قبل از آن اتفاق افتاده بود. محوريت خورشيد در برابر هيئت بطلميوسي و اهتمام پس و پيش از اين انقلاب علمي و کشف مدار بيضوي حرکت سيارات توسط کپلر (1630ـ1571م) (استيس؛ 1377: 104)، همگي با صورتبندي علميـتجربي در فرايند مدرنيته اثر افکنده و پاية مهم ديگري، در راه توانمندي آن قرار گرفتند. با گسترش روش تجربي بود که مهار و سلطه بر طبيعت، مقابله با هيئت بطلميوسي و اثبات اقتدار انسان در برابر قدرت خدا، انگيزة دانشمندان علوم تجربي از پيشبرد پژوهشهاي علمي گرديد. در نتيجه علمگرايي (scienticism) با اعتماد بيش از حد به توا نايي خِرد و دچارشدن به غرور علمي، به علمزدگي منتهي شد.
د) عوامل فکري، فلسفي و معرفتي: رنه دکارت (1650ـ1596م) روش خردگرايانه را در فلسفه ايجاد کرد و لقب «پدر فلسفة مدرن» را از آن خود نمود (کهون؛ پيشين: 104). دکارت بود که بنيان روش تفکر عقلي را از نو درانداخت و در برابر تجربهگرايي نوين (empiricism) که فرنسيس بيکن آغاز کرده و منطق تجربي و استقراء را در برابر قياس، مطرح نموده بود؛ و جانلاک (1704ـ1632م) ذهن را همانند لوح سفيد معرفي ميکرد که مواد عقل و شناخت را از تجربه ميآورد و تصورات فطري را با اين مبناي تجربي خود ابطال کرد (فروغي؛ پيشين: 372)، تا آنکه جرج بارکلي (1753ـ1685م) جهاني با دو قسم روحاني و جسماني را منکر شده و علم انسان را منحصر در تصورات حسي دانسته و ادراک کننده را «روح» و مُدرَک را «تصورات نقش بسته در ذهن» ميدانست، نه تصورات ذهني را به عنوان نماياندة اشياء خارجي. او حس را مبدأ کل عالم دانسته و خاصيتها و اعراض را مدرَک انسان ميدانست و وجود جوهر را فرضي و مبهم ميشمرد. از نظر بارکلي وجود همه چيز ذهني بود (فروغي؛ پيشين: 397ـ398). اهتمام تام به عقل که توسط دکارت (از قرن شانزدهم ـ هفدهم ميلادي) آغاز شده بود، ( دره بيدي؛ پيشين: 234) در سه سويّه رشد کرد: 1ـ عقلگرايي واقعگرايانة دکارتي؛ 2ـ عقلگرايي معناگرايانة کانتي؛ 3ـ عقلانيت تجربي که با فلاسفة امپريسم و تجربهگرايان ديگر دنبال شد.
در عصر روشنگري (اواخر قرن هفدهم و قرن هجدهم ميلادي) اين جريان عقلاني با جهتگيري به جانب پيشرفت، بنيان گرفته و توسعه يافت. عقلانيت مدرنيته بر بنياد عقل خودبنياد شکل گرفت. حسگرايي، شکاکيت، عقلگرايي مصلحتانديشانه، محاسبهگر و ابزاري و حجيّت «عقلِِِِ تنها» از لوازم اين عامل فکري و معرفتي بود که مدرنيته را فربهتر از پيش نموده و مدام دست انسان را از سنت و دين، دورتر ميکرد.
ه)عوامل اقتصادي و سياسي: رشد تجارت و رونق اقتصادي ناشي از آن در اثر گسترش شهرنشيني، طرز فکر ثروتاندوزي را ميان جامعه بروز و رشد داد و اين واقعه در تقابل با آموزة آخرتگروي کليسا، تلقي ميشد و فايدهگرايي (يوتيليتاريانيسم) در آن به سودهاي مادي منحصر ميشد و از طرفي، چون دوران قرون وسطي به معناي حاکميت کليسا بود، مبارزة مدرنيته جنبة سياسي نيز مييافت و آن با هدف اسقاط حکومت کاتوليکي پاپها تبارز ميکرد. لذا در جنبة غيرتکنولوژيکي مدرنيته، دولتهاي ملّي، و ليبراليسم، در عرصة سياست (نوذري؛ مدرنيته و مدرنيسم، پيشين: 82)، کاپيتاليسم و نظام سرمايهداري، در عرصة اقتصاد (کهون؛ پيشين: 11) به صورت مشخصههاي ديگر تمدن مدرن ظهور يافتند.
آنچه از عوامل چندگانة مدرنيته استنباط ميشود اين است که مدرنيته نهضتي معطوف به آينده است، و در آن، عبرت و اقتباس از الگوهاي گذشته مطرح نيست و خود، انتقاد از گذشته است و اقتضائات گوناگون، سبب پديداري مؤلفههاي مدرنيته شده است و از اين رو است که چون اقتضائات انساني، فراگير و همهجانبه است، مدرنيته نيز به مثابة تمدن جديد، جامع و بهتر است بگوييم دخيل در تمام ابعاد و عرصههاي زندگي انساني است؛ ليکن چون مدرنيته محصول اقتضائات متغير مادي انسانها است و اقتضائات مادي همواره تحولپذير است، ويژگي مدرنيته نيز همين تحولات دايمي و مستمراست؛ خصلت متغير مدرنيته قطعاً بيانگر اين است که دستآورد آن کامل نيست و همواره در حال شدن است و از اين لحاظ با دين که الگوهاي ثابت را در زندگي معرفي ميکند و از احکام و آموزههاي پايدار برخوردار است در تضاد قرار ميگيرد. خلاصه آنکه مدرنيته ناظر به دنياگروي است، ضمن آنکه از عوامل مدرنيته ميتوان به محل تولد آن نيز واقف شد که مدرنيته يک پديدة غربي است که طي مراحلي در غرب از رنسانس و رفرماسيون، شروع شده و گام به گام تکامل يافته است.
مؤلفههاي مدرنيته و مدرنيسم
مدرنيته به مثابة يک تمدن جديد، متشکل از عناصر و اوصافي است که صورتبندي آنها به شکل تمدن نو به نام مدرنيته ظاهر شده است و مدرنيسم به عنوان انديشة تجددطلبي، داراي اصول و مؤلفههايي است که کارکرد آنها، پديد آوردن ويژگيها و خصايص تمدن جديد است.
1ـ اومانيسم (humanism) يا انسانگرايي اساسيترين مؤلفه در تجدد است و تاريخ، عرصة مبارزة دايمي براي رهايي تدريجي بشريت است (نوذري؛ مدرنيته و مدرنيسم، پيشين: 217). اما از اومانيسم ميتوان دو معنا اراده کرد: الف) انسانگرايي؛ يعني انسانيت انسان بايد اساسي شمرده شود و اين برداشت مثبت از انسانگرايي است که بايد ابعاد وجودي انسان، سعادت و شقاوت او و راههاي جلب و طرد خصايص نيک و بد او شناسايي شود و به انسان در راه رسيدن به سعادت کمک شود؛ ب) انسانگرايي؛ يعني در اين جهان بودن او، خوشيها و خواهشهاي او ولو منافي با معنويت و سعادت او باشد، شناسايي شده و وسايل رسيدن به آن خوشيها و خواهشها را دريافته و تأمين اقتضائات معطوف به اين جهاني بودن او، هدف باشد که اين معناي منفي از انسانگرايي منظور مدرنيته است.
2ـ عقلگرايي(rationalism): در ديدگاه مدرنيسم تنها تکيهگاه معرفتي مورد اعتماد، عقل انسان است. دکارت به عنوان فيلسوف عصر مدرن، آنچه را که عقل به آن دست يابد حق ميدانست (فروغي؛ پيشين: 165). از نظر کانت، انسان مدرن، انسان بالغي است که بينياز از امر و نهي الهي است. او ميگويد: «عصر روشنگري خروج آدمي از نابالغي خويش در مسايل مذهبي است» (باردهار؛ 1386: 17). عقلگرايي در مدرنيته چنان غلبه يافته است که ماکس وبر مدرنيته را فرايند همگاني عقلانيت و افسونزدايي دانسته و تأکيد ميورزد که مدرنيته يعني خردباوري، عقلانيکردن هر چيز، ويرانگري عادات و باورهاي اجتماعي و سنتي و تخريب شيوههاي مادي و فکري زندگي کهن (نوذري؛ مدرنيته ومدرنيسم، پيشين: 67). اما عقلگرايي در دورة مدرنيته مفهوم يکسان نداشته است؛ بلکه داراي سه لاية تاريخي بوده است:
الف) در نسل اول؛ عقلگرايي جامع حاکم بود؛ يعني هم دين الهي و هم دين طبيعي را باهم ميپذيرفتند؛ ب) در نسل دوم؛ عقلگرايي جانبدارانه از دين طبيعي مسلط شد که به تخطئه وحي روي آورده بود؛ ج) در نسل سوم؛ عقلگرايي در ستيز با دين قرار گرفت (بيات؛ پيشين: 387).
ميتوان عقلانيت اخير مدرنيته را نه عقلانيت فلسفي که در برابر تجربه قرار گرفته بود، بلکه عقلانيت تجربي که سر ستيز با وحي داشته و قلمرو حکمروايي آن تمامي شئون زندگي انسان را شامل ميشود، دانست؛ يعني مرجع معرفتي مدرنيته عقل است و آنهم به تعبير دانشمندان، عقل جزئي و ابزاري، نه بصيرت عقلي که شأن چنان عقلِ ابزاري، صرفاً استنتاج از طريق تنظيم گزارههاي حسي در قالب استدلالهاي منطقي است و اما آن شهود عقلي که کنه حقيقت با آن دستيافتني است، کنار گذارده شده است. تن دادن به فرمان چنين عقلي بود که به حذف علت غايي از تبيين خلقت منجر شد و دکارت ميگفت:
به نظر من علت غايي اشياء و حوادث، رازي است که فقط خدا بدان علم دارد و کار دانشمندان صرفاً جستجوي علتهاي مقدم بر معلول است، نه تفکر در نيروي غيبي و مقاصد غايي (رابنسون؛ 1378: 25).
3ـ ماديگرايي (materialism): مراد از ماديگرايي در اينجا، تقدم و اصالت دادن به امور و منافع مادي در برابر امور و منافع معنوي است. نگاه ماديگرايانه، يک فرهنگ و وضعيت اجتماعي است که با ابتناء بر انکار مبدأ غير مادي و به تبع آن نگاه ماديگرايانه به انسان و جهان، تمام تمنيات آدمي را به ماديات منحصر نموده و سعادت او را نيز در تأمين هرچه بيشتر بهرههاي مادي ميبيند. انسان را از اهتمام به امور معنوي، ديني و غيبي بازميدارد.
4ـ فردگرايي (individualism): در انديشة تجددطلبي، تقدم و اصالت نه با انسان فقط، که با فرد انساني است و منافع فردي مقدم بر منافع جمعي است و همة همّ و غمّ مدرنيسم حفظ حقوق، تضمين استقلال و افزايش رشد فرد انساني است (ملکيان؛ 1381: 404). نگاه فردگرايانه، به خودمختاري و آنارشيسم در عرصة اجتماع و سياست و به تنزُّل دادن علم به انديشة فردي و شهود به تجربة فردي، در حوزۀ علم و معرفت و به تساهل، تسامح و نسبيگرايي در اخلاق و معارف انساني منتهي ميشود و اين مسأله در تزاحُم با دين قرار ميگيرد که در نظام ديني منافع و حقوق عمومي مقدم بر منافع فردي است و نگرش دين جمعگرايانه است.
5ـ احساسگرايي اخلاقي (sentimentalistic): در انديشة مدرنيسم داور و منشأ تمام بايدها و نبايدها، احساسات و عواطف خود انسان است (مشکي؛ پيشين: 37) و خاستگاه و معيار خوبي و بدي، غرايز و عواطف او است و آنچه با طبع او سازگار باشد، خوب و بايد انجام شود و آنچه ناملايم با طبع او است، بد و بايد ترک شود و اين مؤلفه، محصول انسانگرايي و ماديگرايي در مکتب مدرنيسم است؛ زيرا وقتي انسان نقطة آغاز و انجام بوده و منافع هم به منفعتهاي مادي منحصر گردد، بالطبع مصدر امر و نهي اخلاقي نيز غرايز مادي و نفساني انسان خواهد بود.
6ـ سنتستيزي (Anti-traditional): نقشة راه سنتستيزي پيشرفتگرايي (Progressivism) ميشود؛ يعني وقتي در جهان بيني مدرنيسم با هر عرف و عادت کهن سنتي مخالفت شد، و هر آنچه بديع و خلاف عادت باشد ارزش و برتري يافت، خودبهخود به جايگزيني امور تازه به جاي امور قديميتر منجر ميشود. در اين ميان به دليل عناد با قدمتباوري حتي تازهترين چيز بر تازة قبل خود برتري خواهد يافت و اين مبناي جنبوجوش مداوم در راه تحقق امري تازهتر و تحول به جانب پيشرفت بيوقفه و مستمر است.
7ـ علمگرايي (scientism) نه به مفهوم اهتمام به علم بشري، بلکه به معناي اکتفاء به معرفت حسي، يکي ديگر از مؤلفههاي مدرنيسم است که وصول به حقيقت را صرفاً از راه مشاهده و آزمايش دستيافتني ميداند. اما بهتر آن است که از علمگرايي تعبير به علمزدگي و يا تجربهگرايي شود؛ چون اين معناي از علم مراد است و مدرنيسم با الگوگيري از تجربهگرايي در علم، اين شيوه را در تمامي شئون حيات آدمي بسط داده و در صدد سنجش تمام ساحتهاي زندگي انساني با آزمايش و تجربه است و معيار حسي و تجربي را در تمام زواياي زندگي جاري و مسلط ميداند، بهخصوص پس از انقلاب علمي که عقل و تجربه با همديگر مرتبط شدند و غايت راستين علم، نه مدح و حمد خداوند، که کشف و تسلط بر طبيعت و جلب قدرتهاي جديد قرار گرفت (جهانگيري؛ 1382: 79).
8ـ آزاديخواهي (Liberalism): عنصر آزاديخواهي و ليبراليسم در مدرنيسم، در عناد با تعبُّد ديني و با ابتناء بر فردگرايي و انسانگرايي فردي مطرح است. انسان آزاديخواه مدرن، در پي مطالبة دليل از همه کس و سئوال از همه چيز است. او منطقة ممنوعه فراروي سئوال و مطالبة دليلش نديده و مخاطب و موضوع سئوال او همه کس و همه چيز ميتواند باشد. ليبراليسم در قلمرو دين نيز انسان را به بيمسئوليتي و عصيان عليه تعبد و اطاعت خدا، تحريک و ترغيب ميکند.
9ـ سکولاريسم (secularism): دنيويگرايي مؤلفة ديگر مدرنيسم است؛ روحيه و تمايل دنيوي بر تمام ايدهها و اعمال انسان مدرن حاکم است. بدينسان، انسان مدرن همة اشکال ايمان، مذهب و شخصيتهاي مذهبي را طرد ميکند و عرصة زندگي را جدا از محل بندگي ميداند.
در انديشة سکولار، انسان در تمام ابعاد زندگي خويش مستغني از معارف ماوراء جهان مادي است. تکيهگاه، منشأ حقوق و ارزشها و منتهی و هدف تمام رفتار و پندارها در خود اين جهان مادي قابل کشف و دستيابياند و اما در جهانبيني ديني، فهم زندگي دنيوي با استناد به حقيقت متعالي، سامان ميگيرد (فصلنامه فرهنگ؛ ش 22: 48).
10ـ برابريگرايي (egalitarianism): مدرنيسم معتقد به برابري و تساوي همة انسانها از هر نژاد و جنسيت، دين و مذهب سمت و رنگي که باشند، از حيث آزاديها، حقوق، فرصتها، حرمت، مقبوليت و... است. اين مؤلفة مدرنيسم در برابر انديشة عدالتخواهانة ديني، در برخي مجالها و زمينههاي زندگي قرار ميگيرد. انديشة تساويطلبانة مدرنيسم بدون لحاظ تواناييها، ظرفيتها، شايستگيها، صلاحيتها و...، از برابري همگاني جانبداري ميکند. اما نگرش عدالتطلبي به اين قابليتها و تواناييها توجه داشته و کار و حقوق را به اهل شايستة آن واگذار ميکند و شايستهسالاري، مولود انديشة عدالتطلبي است، ليکن مدرنيسم با ابتناء بر اين مؤلفة خود، پيگير تساوي طلبي است.
پيامدهاي مدرنيسم
مدرنيسم با ويژگيهاي ناشي از عناصر و مؤلفههاي شکلدهنده خود، پيامدهايی را در زواياي زندگي انساني به دنبال داشته است که اين پيامدها را ميتوان در چند حوزه دستهبندي و ارائه نمود:
1ـ علمي و صنعتي: مدرنيسم با اهتمام ويژه به علمگرايي و پيشرفتباوري، موفقيتهاي بزرگي را در پي داشته است که از جمله آنها میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
الف) رشد و پيشرفت علوم و تکنولوژي؛ ب) امکانات پيشرفتة حمل و نقل و ارتباطات هوايي، دريايي و زميني؛ ج) کشف و تسخير فضاي خارج از جوّ زمين؛ د) تکنولوژي ارتباطات ماهوارهاي و فناوري اطلاعاتي و ارتباطي؛ ه) رشد صنعتگرايي و ماشينيسم و خلق روشهاي تازة توليدي صنعتي (نوذري؛ مدرنيته و مدرنيسم، پيشين: 89).
ليکن مدرنيسم، عليرغم اين پيامدهاي به ظاهر ارزشمند، در حوزة علم و صنعت، ملزومات ناگواري را نيز براي بشريت به ارمغان آورده است، نظيرِ: الف) تخريب محيط زيست، آلودگي و...، تهديد سلامتي و زندگي انسانها؛ ب) کشتار صنعتي انسانها با تجهيزات بر آمده از علم جديد؛ ج) ترويج فساد، فحشاء، شيطانپرستي و گمراهي با ابزار اطلاعاتي و ارتباطي حاصل از علم و تکنولوژي؛ د) زورگويي مستکبران، با استفاده از امکانات تکنولوژيکي، عليه ساير ملل و تضييع حقوق آنها؛ ه) سلب آسايش، امنيت و آرامش روحي، با نيروهاي علمي و صنعتي (گروهي از مؤلفين؛ 1381: 95ـ96). و هزاران پيامدهاي ناگوار ديگر که تمدن مدرنيته را، به بحران مدرنيته تبديل نموده و سبب سرخوردگي انسان مدرن از مدرنيته و مانع هواداري مدرنيسم در ميان آيندگان شده است.
2ـ معرفتي و فکري: انسان مدرن، معرفت خويش را واقعنما ندانسته و با ارزشگذاري به شک، يقين را از اعتبار مياندازد و لذا است که نسبيگرايي معرفتي، تجربه گرايي و عقلگرايي دکارتي که معرفت انسان، ضمانت بشري دارد، رايج ميشوند. وقتي معرفت، بريده از امتداد معرفت الهي و منقطع از ريشة نامتناهي آن فرض شد، هدف اين معرفت، دستيابي به منافع دنيوي است. با عقلانيت ابزاري مدرن، ملاک سعادت انساني، کاميابيهاي دنيوي او قرار گرفته و جهان جديد شکل ميگيرد. در چنين نظامي، خداوند يا انکار و يا به امور ذهني فروکاسته ميشود، تزلزل معرفتي تمام معارف و معلومات انساني را در بر ميگيرد و شکاکيت حتي دامنگير معرفت تجربي نيز ميگردد.
3ـ فرهنگي و هنري: گرايش به فرهنگ باستاني و نيز موضوعيت يافتن مسايل غيرديني در هنر، توسط اومانيستها آغاز شد (بورکهارت؛ 1376: 29ـ32). توجه به دنيا و دنياگرايي در فرهنگ و هنر عصر تجدد، موضوعيت اساسي يافته و کار هنر تمجيد و مدح از خوشيهاي دنيوي گرديد.
4ـ اقتصادي: سيستم «کاپيتاليستي» مأخوذ از «کاپيتاليسم» (capitalism) به معناي سرمايهداري، در اقتصاد مدرن، پيامد مدرنيته است که در آن فعاليتهاي عمدة اقصادي، به ويژه مالکيت و سرمايهگذاري براي توليد، به افراد و مؤسسات خصوصي و غير دولتي از طريق رقابت سودجويانه، واگذار ميشود (بيات؛ پيشين: 313). امروزه: الف) رشد مصرفگرايي؛ ب) تعدد مشاغل و حرفههاي اقتصادي؛ ج) ظهور همهجانبة نظام سرمايهداري؛ د) رشد تجارت و بازرگاني، از جمله عواقب عمدة سودجويي مادي انسان مدرن است که هرچند بذاته برخي از اين پيامدها ناپسند نيستند، اما لازمة تحقق سودطلبي نامسئولانه، تضييع حقوق و مالکيتها، پايمال ديگران ضعيفتر، شکاف طبقاتي و... است که امروزه به وضوح در جهان ملموس و مشهود است.
5ـ اجتماعي و سياسي: پيامد مدرنيسم نگرش جديد به دموکراسي است. هرچند دموکراسي مستقيم پديدة متعلق به سدة پنجم قبل از ميلاد و دولتشهرهاي يونان است (مارتين لپيست؛ 1383: 700ـ701)، ليکن در عصر مدرنيته نظام دولتهاي ملّي و مردمي، تکامل يافته و نظامهاي مردمي غيرديني پديد آمدند (کونل؛ 1375: 55). مُدل دموکراسي ليبرال و نفي مرجعيت حکومت الهي و حکومت لائيک را که «آزادي» بر تمام مفاهيم و ارزشهاي ديگر سياسي، اولويت مييابد، ميتوان پيشنهاد و هم پيامد مدرنيسم در حوزة سياست و اجتماع دانست. هرچند ميان «دموکراسي» به معناي واقعي که اجتماعگرايانه و اکثرگرايانه است، با ليبراليسم که بر فردگرايي استوار است، تنازعي آشکار وجود دارد، ظهور پديدههاي اجتماعي، ائتلافها و احزابي که همتشان را در راستاي نفي مفاهيم ديني به کار ميگيرند، نيز پيامدهاي ديگر اجتماعي و سياسي مدرنيسم است.
6ـ ديني و مذهبي: پيامد مدرنيسم در قلمرو دين و مذهب، ناگوار و بسيار است. وقتي مؤلفههاي مدرنيسم را عناصر ناسازگار با دين، تشکيل ميدهند، بالتبع پيامدهاي آن نيز دنياگرايانه، انسانگرايانه، فردگرايانه، ستيزجويانه با دين، آزاديخواهانه و برابريطلبانه خواهند بود، و عواقب ناپسند را در پي خواهد داشت، نظير: الف) رشد شرک و الحاد، ب) از خود بيگانگي، ج) گسترش فحشاء، فساد و مشکلات اخلاقي، د) گسترش روحية فردگرايي، دنياگرايي، عدم تعاون و در نتيجه ازدياد فقر و حقارت، و ه) ناهنجاريهاي رواني، اجتماعي، بيبندوباري، خشونت، اعتياد و تمامي آنچه مستقيماً در تباهي انسان نقش دارد. با دوري از دين و ارزشهاي ديني، ناهنجاريها رايج شده و موجب هلاکت و اسقاط انسان از انسانيت او گشته و همة زشتيهاي اخلاقي، اجتماعي، رواني و... را در پي ميآورند.
رويکرد ديني به مدرنيته
«مدرنيته» به لحاظ اين عواقب ناگوار و ذات بشري خويش، موضعگيريهاي متفاوتي را در قبال خود برانگيخته است. از نگاهي با توجه به ساختار و پيامدهاي دينستيز خويش، با واکنش دينداران روبرو است، به لحاظي هم، چون يک پديدة غربي است، «مدرنيزاسيون» و «متجدد شدن» نيز بر غربيشدن اطلاق ميشود. در اين نگاه، مدرنيزاسيون به معناي فرايند روبهرشد غربيسازي است. هر ملّت هرچه با ويژگيهاي جامعة غربي منطبق شود، به همان ميزان به تجدد و صفات آن دست يافته و هرچه هم از آن خصوصيات به دور ماند، دچار عقبماندگي است. جوامع نامدرن يا غيرغربي به مقابله با آن، بهپا خاستهاند؛ در جهان اسلام، مواجهه با مدرنيته از هر دو آدرس آن «دينداري و غيرغربي» مطرح بوده و لذا در برابر مدرنتيته، سه رويکرد مطرح بوده است:
1ـ نفي مطلق گفتمان سنتگرايي محافظهکار يا به تعبيري، گفتمان منجمد (رشاد؛ 1384: 133ـ134) با ابتناء بر مطلقانگاري و دگمانديشي و تلقي متوقف از انديشهها، ارزشها و سنتها، به مخالفت با هرگونه ابتکار و نوآوري پرداخته و بدبينانه تمام مقولهها و مفاهيم نو، نوآوريها و ابتکارات را نفي ميکند. تابعان چنين بينشي، آموختهها و انديشههاي سنتي خود را حقيقت تام دانسته، نقد و مخالفت با آنها را ضد ارزش ميدانند. جانبداران اين نظريه بيشتر، فقيهان، محدثان (حايري؛ 1367: 363)، وهابيها و سلفيها هستند (نصر؛ نياز به علم مقدس، 1379: 229)، که به دلايل ذیل با تجدد مخالفت میکنند:
الف) تقدم حجيت نص کتاب خدا و سنت بر دليل عقلي، ب) اصالت لفظ و حجيت اصول لفظي در کتاب و سنت، ج) حرمت قياس و استحسان فقهي (در فقه شيعه)، د) حرمت التزام به دليل ظني غيرمعتبر، ه) عقيده به انسداد باب علم قطعي به احکام شرعي، لزوم احتياط ووقوف در موارد شبهات، و) معتبر نبودن عرف به عنوان دليل شرعي، ز) رد مصالح مرسله در فقه شيعه (مؤسسه امام خميني؛ تشيع و مدرنيته در ايران معاصر، ج2، 1387: 312).
2ـ قبول مطلق جريان متجدد که با دلباختگي به فکر و فرهنگ غربي، در معرفتشناسي، ديد نسبيگرايانه، در دينشناسي، نگاه پروتستاني و اصلاحگرايانه (نصر؛ اسلام و تنگناهاي دنياي متجدد، 1383: 198)، در ساير زواياي زندگي، با گونهبرداري از غرب ميکوشد همه چيز فرنگي و غربي باشد که غالب طرفداران اين ايده، روشنفکران اند؛ چه آناني که دين را باعث ذلت ميدانند، نظير آخوند زاده (آدميت؛ 1349: 118) يا آناني هم که با تظاهر به سازگاري دين و تجدد، عملاً تن و دل به تجدد غربي دادهاند، نظير ميرزا ملکم خان (نورايي؛ 1352: 48) اما بي هيچ قيد و شرطي مدرنيته را با تمام زواياي آن و بدون هيچ دخل و تصرفي در آن، ميپذيرند.
3ـ قبول مشروط: متدينان در واکنش به تجدد و مدرنيته، در ذيل باور به مباني و سنتهاي ديني، مدرنيته را داراي دو جنبة مثبت و منفي دانسته و وجوه مثبت و مفيد مدرنيته را قابل قبول و سزاوار به کار بستن ميدانند و با نفي وجوه منفي تمدن غربي، در پي علاج و يا مقابله با آنهااند که پيشگامي اين جريان را امثال سيد جمال الدين، آخوند خراساني، نائيني و متدينان نوگراي ديگر به عهده داشتند «سيد جمال» با انتقاد از عدم بهکارگيري علوم نافعه در ميان مسلمانان (سيدجمال الدين؛ 1358: 511)، پيريزي نهضت اصلاح اصيل را انجام ميدهد.
از منظر متديّنان اصلاحطلب، تصلُّب بر ميراث گذشته و عدم بهکارگيري علوم و فنون، يک تفسير سليقهاي از دين است، ولي با اهتمامي که دين به علم و عقل دارد و با پيروي و بازگشت به اسلام اوليه ميتوان از مزاياي علم، بهره برده و تفسير کاربردي و روزآمد از دين، به دست آورد. ديدگاه متفکرانه، با تبيين معقول از رابطة دين و مدرنيسم، مدرنيته را به مثابة يک کل تجزيهپذير تلقي نموده و ابعاد ارزشمند آن را با زندگي ديني و سنتي سازگار توصيف کرد؛ که بيداري مسلمانان، شناسايي استعمارگران، دخالتدادن دين در دنيا و عقلاني نمودن بينش مذهبي، از جمله پيامدهاي اين جريان اصلاحي به شمار ميآيند.
شروط پذيرش مدرنيته
به نظر ميرسد، شرط متديّنان، در پذيرش وجوهي از مدرنيته، چهار چيز است: 1- «خدامحوري»، 2ـ «عقلانيّت»، 3ـ «نافعيّت»، 4ـ «عدم سلب کمال دنيوي يا اخروي». سيد جمال، ملاک مطابقت شرايط علمي دنياي جديد را با ايمان، سنجش عقلاني ميداند (مجتهدي؛ 1363: 19). و چنانچه قبلاً ياد آوري شد، از عدم بهکارگيري علوم نافعه انتقاد ميکند. پس از سيد جمال، متفکران متدين ديگر نيز، بر طريق او سلوک نموده و با انزجار از عقبماندگي، با لحاظ مقتضيات جديد زمان و با حفظ هويت ملّي و اسلامي، در صدد تبيين عقلاني مؤلفهها و راهکارهاي پيشرفت برآمده و جمود و تحجر را بزرگترين دشمن قرآن توصيف کردند (مطهري؛ 1369: 61)، يا علاج کاستيهاي دنياي اسلام را در زمان و مکانشناسي، پويايي اجتهاد، کشف و معرفي نظريات و نظامهاي اسلام (امام خميني؛ 1361: 85 و 98 و 100) ميدانند؛ يعني اسلام را داراي آموزههاي ترقيجويانه دانسته و به کشف و عمل به آنها توصيه ميکنند.
شايد مقاومت سنتيها در برابر مدرنيته، ناشي از دغدغة ديني و به منظور صيانت از ارزشها و هنجارهاي ديني است که دغدغة درستي است. اين دغدغه آنان، با شرطبندي خدامحوري و کمالگروي درمان ميشود، لذا هيچ آموزة مدرنيستي که منافي کمال و خدامحوري باشد مورد پذيرش انسان مدرن متدين قرار نميگيرد؛ اما اين دغدغة آنان صرفاً گونة معنوي و فرهنگي دارد، ليکن وجهه مادي، علمي و صنعتي مدرنيته، آن جنبة مثبت و ارزندة مدرنيته است که در تلقي انديشمندانه قابل پذيرش و استقبال است. هرچند دين، اخص از سنت و دامنة سنت گستردهتر از دين است، اما چون دين، لااقل از منظر تاريخي، سنت محسوب ميشود، ميتوان گفت موضعگيري متدينان سنتي در برابر مدرنيته به خاطر دغدغة فرهنگي و ديني است؛ اما سنتگرايان غيرديني به دليل انديشة ايستا و منجمد خويش، بر مقابله با مدرنيته اصرار دارند.
اما اينکه چرا متدينان با چنين دغدغة ديني در برابر مدرنيته ميايستند، برخي دليل آن را در تعبُّد، ايمان، تسليم و تأسي در دينداري ميدانند که جزمانديشي و استدلالستيزي را در پي دارد، ولي در مدرنيته تعبُّد و تأسي جايي ندارند؛ بلکه عقلانيت و آزادي به مثابة دو مؤلفة انسانيت، در طرز تفکر مدرن مطرحاند، عقلانيت در مقام نظر و آزادي در مقام عمل، ولي مخالفت سنتگرايان ديني با مدرنيته، با عقلانيت و آزادي مطلق نيست؛ بلکه با عقلانيت و آزادي مدرنيته است، ازینرو است که به قول برخي، تجددگرايي ديني امکانپذير ميشود؛ چون هرکس ميتواند (با سنجش عقلاني خويش) بگويد اين چيزهاي رايج در دين من، انحرافي است (مجله نقد و نظر؛ ش 17ـ 18: 17)؛ يعني متدينان با عقلانيت ديني خودشان و جهانبيني حاکم بر تفکر خودشان، از عقلانيت و آزادي تعبير ديگري دارند و آزادانه با خرد مقبول خويش، معقوليت و استدلالپذيري آموزههاي ديني را ميسنجند.
بدينسان، سنتيهاي منجمد و انديشمندان اصلاحطلب در دفاع از وجهة معنوي، الگوها و ارزشهاي فرهنگي در برابر مدرنيته جبهه واحد و به حق دارند، اما نقطة عزيمت انديشمندان اصلاحطلب، تجزية مدرنيته و طرد ابعاد منفي آن است که سنتيها با انجماد بر کهنهگري و قدمتنگري، بر مواريث گذشته تصلُّب داشته و مخالف تمام جوانب مثبت و منفي مدرنيته به عنوان يک کل تجزيهناپذيراند.
تفاوت ديگري که سنتيها از سنتگراها دارند، اين است که سنتيها ناآگاهانه و ضد فلسفي زيستن را اختيار نموده و با هر دستآوردة عقل و علم بشر مخالفت ميورزند، ولي سنتگرايان ضمن آگاهي از زواياي مدرنيته و تجربة ابعاد آن، آگاهانه به نفي آن و قبول جنبههاي مثبت آن ميپردازند؛ که انديشمندان اصلاحطلب و متدين همان سنتگرايانياند که آگاهانه به تفکيک وجوه مثبت از نقاط منفي مدرنيته رو آورده و پذيرش وجوه مثبت را با شرط عقلانيت و نافعيت نه تنها منافي آموزههاي ديني نميدانند که در زمره دين ميشمرند.
اما گفتمان متجدد و دلباخته به غرب که مدرنيته را به طور مطلق، بسيط و بدون دخل و تصرف ميپذيرند، دچار آفاتي نظير تقليد کورکورانه، علمزدگي، گسترش مذهب اصالت انسان ماترياليستي، تبعيت از عقل جزئينگر و نفي حکومت دينياند که در حيطه گرايش به صورتهاي دنياگرايي، زمانگرايي، زمينگرايي، فردگرايي، و... بروز يافتهاند. ولي جذابيت تجددگرايي ناشي از استفاده از شعارهاي ليبراليستي و نوگرايي است که حمايت قاطع قدرتها و نهادهاي ضد ديني را نيز به همراه خود داشتهاند.
اما انديشه اصلاحطلبي با تکيه بر اصولي همچون: الف) خردگرايي ديني، ب) نفي تقليد از گذشتهها و بيگانگان، ج) خرافهزدايي، د) تصفية انديشة قويم ديني، ه) با اجتهاد پويا، و) دوري از تکنگري (فراستخواه؛ 1377: 168ـ172)، توانسته است با پيشنهاد «مدرنيزاسيون تفکيکي» به عنوان يک راهبرد اساسي در تلفيق اسلام و مدرنيسم، موفقيتهايي را کسب و کارآمدي دين را در دوران مدرن الهام دهد.
نتيجه
مدرنيته را از یکسو به لحاظ وجوه مثبت آن، نميتوان به طور کامل طرد نمود؛ و از سویدیگر، به لحاظ برخورداري از برخي محتويات ناپسند، نمیتوان آنرا به بساطت آن به عنوان يک کل تجزيهناپذير، پذيرفت، بلکه با معيارهاي خدامحوري، کمالگروي، نافعيّت و عقلانيّت، وجوه ارزنده آن را از وجوه بيارزش آن بايد متمايز نموده و تحت هدايت دين، آن وجوه را براي بهرهمندي از زندگي ديني و مدرن پيشه خويش ساخت. يعني با «مدرنيزاسيون تفکيکي» بايد مدرنيته را تجزيه و سپس اجزاي ارزنده آن را در زندگي اعمال کرد، ولي تقليد و تبعيت بيمبنا از آنجا که منجر به علمانيت، غربشيفتگي، دنيازدگي، زمان و زمينگروي و سلب کمالات معنوي و... ميشود يک رويکرد منفي و ناپسند است، چنانچه نفي مطلق محتويات مدرنيته نيز ضمن آنکه موجب محروميت از امتيازات آن ميگردد، يک رويکرد متحجّرانه، غيرمنطقي و بدون توجيه عقلاني است.